گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد چهارم
باب سی و هفتم در بیان غزوات و وقایعی است که در مابین غزوه احزاب و غزوه حدیبیه واقع شده است




می نامند « بنی مصطلق » است که آن را غزوه « مریسیع » فصل اول در بیان غزوه
می « مریسیع » شیخ طبرسی و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که قبیله بنی المصطلق بر سر چاهی منزل داشتند که آن را
گفتند و سرکرده ایشان حارث بن ابی ضرار بود، پس قوم خود را با گروه دیگر جمع کرد که به جنگ رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم بیاید، چون خبر به حضرت رسید متوجه جنگ او شد و سی اسب در میان لشکر حضرت بود و جمعی از
منافقان مانند عبد اللّه بن ابیّ و اضراب
او در آن سفر با حضرت بیرون رفتند و حضرت، عایشه را در آن سفر با خود برد، و در روز دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت
روانه شد- و بعضی سال ششم هجرت گفته اند- و چون خبر توجه حضرت به ایشان رسید اکثر عربها که با حارث جمع شده
بودند ترسیدند و پراکنده شدند و حضرت در مریسیع با ایشان مقاتله نمود و ساعتی تیر بر یکدیگر انداختند پس حضرت حکم
فرمود که لشکر به یک دفعه حمله آوردند و ده نفرشان را کشتند و جمعی از فرزندان عبد المطّلب در آن روز شهید شدند، و
حضرت امیر علیه السّلام مالک و پسرش را به قتل رسانید و آن سبب فتح مسلمانان شد و دویست خانه آباده ایشان را از زنان و
مردان و اطفال اسیر کردند و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنیمت گرفتند و حضرت غنائم و اسیران را در میان مسلمانان
قسمت نمود بعد از وضع خمس؛ و جویریه دختر حارث بن ابی ضرار را علی علیه السّلام سبی کرد و به خدمت حضرت آورد
و حضرت او را براي خود برداشت؛ پس پدرش بعد از مسلمان شدن
ص: 1074
بقیه قوم به خدمت پیغمبر آمد و گفت: یا رسول اللّه! دختر من زن کریمه اي است و سزاوار نیست که او را اسیر کنند، حضرت
فرمود: برو و او را مخیّر گردان هرچه او اختیار کند ما به آن عمل می کنیم، گفت: احسان کردي، پس به نزد دختر خود آمد و
گفت: اي دختر! قوم خود را رسوا مکن، آن نیک اختر گفت: من اختیار خدا و رسول
می کنم؛ پس پدر او را دشنام داد و برگشت و حضرت او را آزاد کرد و نکاح کرد.
جویریه گفت: چون لشکر پیغمبر بر سر ما آمدند در مریسیع شنیدم که پدرم می گفت:
لشکري بر سر ما آمدند که ما طاقت مقاومت ایشان نداریم، و من نظر کردم آن قدر از مردم و اسب و سلاح به نظر من آمد
که وصف نمی توانم کرد از بسیاري، چون مسلمان شدم و حضرت مرا تزویج کرد و برگشتیم دیدم مسلمانان آن قدر نبودند
که من دیده بودم، دانستم که آن رعبی بود که خدا در دلهاي مشرکان انداخته بود؛ و گفت: پیش از آمدن حضرت به سه
شب خواب دیدم که گویا ماه از طرف مدینه حرکت کرد و چون به نزدیک من رسید به دامن من فرود آمد، من خواب را به
کسی نگفتم، و چون اسیر شدم از خواب خود بسیار امیدوار بودم پس اثر خواب ظاهر شد و ماه فلک نبوت در آغوش من
درآمد.
و چون خبر به مردم رسید که حضرت جویریه را نکاح کرد، گفتند: این قبیله رابطه مصاهرت نسبت به آن جناب بهم
رسانیدند، آنچه از زنان قبیله ایشان به غنیمت گرفته بودند که قریب به صد خانه می شدند همه را آزاد کردند، پس هیچ زن بر
قوم خود مبارك نبود مثل او.
.«1» بود « یا منصور امت » و شعار مسلمانان در آن جنگ
شیخ مفید و شیخ طبرسی و دیگران از ابن عباس روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به غزوه
بنی المصطلق رفت به نزدیک وادي مخوفی فرود آمدند، و چون آخر شب شد جبرئیل نازل
شد و خبر آورد که طایفه اي از کافران جن در این وادي پنهان
ص: 1075
شده اند و اراده شر دارند نسبت به اصحاب تو، پس آن جناب حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: برو بسوي
آن وادي و دفع کن دشمنان خدا را از جن به آن قوّتی که خدا تو را به آن مخصوص گردانیده است، و صد نفر از اخلاط
ناس را با آن حضرت فرستاد و فرمود که: با او باشید و آنچه بفرماید اطاعت کنید.
چون روانه شدند و به نزدیک آن وادي رسیدند حضرت آن صد نفر را فرمود که: در نزدیک این وادي بایستید و تا شما را
رخصت ندهم حرکتی مکنید؛ و خود تنها رفت و بر لب وادي ایستاد و پناه به خدا برد و اسماء اعظم الهی را یاد کرد و اشاره
فرمود به آنها که نزدیک بیائید، چون نزدیک شدند به قدر یک تیر پرتاب، اشاره کرد که: بایستید، و خود داخل وادي شد،
پس باد تندي وزید که نزدیک شد همه بر رو درافتند و از ترس قدمهاي ایشان می لرزید، و حضرت نعره زد که: منم علی بن
ابی طالب وصیّ رسول خدا و پسر عم او، اگر می خواهید بایستید تا قدرت حق تعالی را مشاهده نمائید؛ پس گروهی از
سیاهان پیدا شدند مانند زنگیان و شعله هاي آتش در دست داشتند و تمام وادي را پر کردند؛ و حضرت پروا نکرد از ایشان و
آیات قرآن تلاوت می نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت می داد، پس آن گروه آهسته آهسته چون دود
سیاهی شده و برطرف شدند.
گفت و از وادي بالا آمد و با اصحاب خود ایستاد، ایشان گفتند: یا امیر المؤمنین! چه کردي نزدیک « اللّه اکبر » پس حضرت
شد که ما از ترس هلاك شویم؟ فرمود: به نامهاي بزرگ خدا ایشان را ضعیف کردم و گریختند و پناه به حضرت رسول صلی
اللّه علیه و آله و سلّم بردند و اگر می ایستادند همه را هلاك می کردم. پس چون برگشتند رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و
.«1» سلّم فرمود: یا علی! بقیه السیف تو آمدند و از ترس شمشیر تو مسلمان شدند
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: سوره منافقان در غزوه بنی المصطلق نازل شد که در سال پنجم هجرت واقع شد. و
سببش آن بود که: بعد از مراجعت از آن غزوه بر سر چاهی فرود آمدند که آب کم داشت و انس بن سیار که همسوگند
انصار بود و جهجاه بن
ص: 1076
سعید غفاري که اجیر عمر بود بر سر چاه جمع شدند و دلوهاي هر دو بر یکدیگر پیچید؛ سیار گفت: دلو من، و جهجاه گفت:
دلو من، و جهجاه دستی بر روي سیار زد که خون از رویش روان شد! پس سیار خزرج را ندا کرد و جهجاه قریش را ندا کرد
و نزدیک شد فتنه اي عظیم برپا شود.
چون عبد اللّه بن ابیّ این صدا را شنید گفت: چه خبر است؟ گفتند: چنین واقعه اي رو داده است؛ آن ملعون بسیار غضبناك
شد و گفت: من نمی خواستم به این سفر بیایم اکنون ما ذلیل ترین عرب شده ایم گمان نداشتم که زنده بمانم تا چنین واقعه
اي را بشنوم و نتوانم تدارك آن کرد، پس
رو به اصحاب خود کرد و گفت: این ثمره اقبال شماست، ایشان را در خانه هاي خود فرود آوردید و به مال خود با ایشان
مواسات کردید و ایشان را به جان خود نگاهداري کردید و سینه ها را براي ایشان سپر کردید که زنان شما بیوه و اطفال شما
یتیم شدند، اگر آنها را از مدینه بیرون کرده بودید اکنون عیال دیگران بودند؛ پس گفت: اگر به مدینه برگردیم عزیزتر ما
ذلیل تر ما را بدر خواهد کرد.
زید بن ارقم که در آن وقت نزدیک به بلوغ بود در میان ایشان بود و در آن وقت عین شدت گرما بود و حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم در زیر درختی نشسته بود و گروهی از مهاجران و انصار در خدمتش بودند، پس زید آمد و سخن ابن
ابیّ را به حضرت نقل کرد، حضرت فرمود: اي پسر! شاید غلط شنیده باشی؟ گفت: و اللّه غلط نشنیده ام، حضرت فرمود:
شاید بر او غضبناك شده باشی و این سخن را از روي غضب گوئی؟ گفت: نه و اللّه چنین نیست، فرمود: شاید سفاهتی بر تو
کرده باشد و به این سبب این را گوئی؟ گفت: نه بخدا سوگند که چنین نیست.
ببند، و سوار شد، چون «1» پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شقران مولاي خود را فرمود که: بر شتر من حداج
صحابه شنیدند که حضرت سوار شده است گفتند: این وقت سواري حضرت نبود، پس همه سوار شدند و از عقب حضرت
روانه شدند.
ص: 1077
السلام علیک یا رسول اللّه » : سعد بن عباده خود را به حضرت رسانید و گفت
حضرت فرمود: و علیکم السلام. « و رحمه اللّه و برکاته
سعد عرض کرد: هرگز در مثل این وقت بار نمی کردي؟ حضرت فرمود: مگر نشنیده اي آن سخن را که صاحب شما گفته
است؟
عرض کردند: ما بغیر از تو صاحبی نداریم؛ حضرت فرمود: ابن ابیّ گفته است که چون به مدینه برگردد عزیزتر ذلیل تر را
بیرون کند.
سعد گفت عزیزتر توئی و اصحاب تو، ذلیل تر اوست و اصحاب او.
پس حضرت در تمام آن روز راه می رفت و کسی جرأت نمی کرد که با آن حضرت سخن بگوید، و قبیله خزرج چون شدت
غضب آن حضرت را دیدند با عبد اللّه معاتبه نمودند و او را بسیار ملامت کردند، پس آن منافقان ملعون سوگندها یاد کرد
که: من هیچ از اینها نگفته ام، گفتند: پس بیا تا عذر تو را از آن حضرت بطلبیم، آن بدبخت سر را پیچید و قبول نکرد.
چون شب شد حضرت در تمام شب نیز حرکت فرمود و فرود نیامدند مگر به قدر نماز، و در روز دیگر حضرت فرود آمد و
صحابه از بیداري و تعب سفر تا فرود آمدند همه به خواب رفتند، پس عبد اللّه بن ابیّ به خدمت حضرت آمد و سوگند یاد
.«1» کرد که: من اینها را نگفته ام و زید دروغ می گوید، و بار دیگر به زبان کلمتین گفت
پس حضرت به ظاهر عذر او را قبول فرمود و قبیله خزرج زبان طعن و ملامت بر زید بن ارقم گشودند و گفتند: تو دروغ بستی
بر عبد اللّه که بزرگ ماست. چون حضرت سوار شد و روانه شد زید در خدمت آن جناب بود و می گفت: خداوندا! تو می
دانی که من دروغ نبستم
بر عبد اللّه بن ابیّ؛ پس اندك راهی که رفتند حضرت را حالتی که در حال نزول وحی عارض می گردید طاري شد و چندان
سنگین شد که نزدیک شد که ناقه بخوابد از گرانی وحی الهی؛ چون آن حالت از حضرت زایل شد عرق از جبین مبارکش
می ریخت،
ص: 1078
پس از روي لطف گوش زید را گرفت و او را بلند کرد و فرمود: اي پسر! قول تو راست بود و آنچه شنیده بودي درست به
خاطر داشته بودي و حق تعالی آیات به تصدیق قول تو فرستاده است.
چون حضرت فرود آمد صحابه را جمع کرد و سوره منافقان را بر ایشان خواند که مشتمل بر اقوال آن منافق ملعون و جواب
.«1» گفته هاي او و تکذیب و تأنیب سایر منافقان است پس خدا عبد اللّه بن ابیّ را رسوا کرد
و به سند معتبر از ابان بن عثمان روایت کرده است که: حضرت یک روز و یک شب و از روز دیگر تا چاشت راه طی کرد
پس فرود آمد و مردم از ماندگی به خواب افتادند، و غرض حضرت آن بود که مردم مشغول حرکت باشند و سخن نگویند و
به خدمت حضرت آمد و گفت: یا رسول اللّه! اگر بر «2» نزاع نکنند تا آتش فتنه فرو نشیند، پس عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابیّ
کشتن پدر من عازم شده اي پس مرا بفرما که سرش را به خدمت تو بیاورم با آنکه قبیله اوس و خزرج می دانند که فرزندي
نسبت به پدر خود از من نیکوکارتر نیست و می ترسم که دیگري را بفرمائی که او را بکشد و من نتوانم
کشنده پدر خود را ببینم و بی تاب شوم و مؤمنی را به عوض کافري بکشم، حضرت فرمود: نه او را نمی کشم و تو نیکو با او
.«3» مصاحبت کن تا با ما است و عداوت خود را با ما هویدا نمی کند
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون آن ملاعین رسوا شدند خویشان ایشان به نزد آنها رفته و گفتند:
واي بر شما! رسوا شدید بیائید نزد پیغمبر خدا تا براي شما استغفار کند؛ پس سر پیچیدند و امتناع نمودند، پس حق تعالی این
آیه را فرستاد وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ
ص: 1079
«2» .«1» مُسْتَکْبِرُونَ
می گفتند و « بقعا » و شیخ طبرسی روایت کرده است که: در این سفر حضرت بر سر آبی فرود آمد نزدیک به بقیع که آن را
باد عظیمی وزید که متأذي شدند و در آن شب ناقه حضرت ناپیدا شد، حضرت فرمود: سبب این باد آن است که منافقی عظیم
النفاق در مدینه مرده است، گفتند: کیست؟ فرمود: رفاعه است؛ پس مردي از منافقان که همراه بود گفت:
چگونه دعوي دانستن غیب می کند و نمی داند که ناقه اش در کجاست؟ پس جبرئیل نازل شد و آن حضرت را خبر داد به
قول آن منافق و به مکان ناقه؛ پس حضرت صحابه را جمع کرد و فرمود: من نمی گویم که غیب می دانم و لیکن خدا بسوي
من وحی می فرستد و اکنون حق تعالی به من وحی فرستاد که فلان منافق چنین گفت و ناقه در فلان موضع است و مهارش بر
درختی بسته است، چون به آن
موضع رفتند ناقه را چنانکه فرموده بود یافتند و آن منافق مسلمان شد. و چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید را در تابوت دیدند
و او از عظماي یهود بود از بنی قینقاع و در آن وقت که حضرت خبر داد مرده بود.
چون به مدینه آمدند و عبد اللّه بن ابیّ خواست که داخل مدینه شود، عبد اللّه پسرش آمد و گفت: بخدا سوگند نمی گذارم
داخل مدینه شوي تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رخصت بدهد و امروز خواهی دانست که عزیزتر کیست و
ذلیل تر کیست.
پس ابن ابیّ به خدمت حضرت فرستاد و از پسر خود شکایت کرد، حضرت به نزد پسرش فرستاد که: بگذار پدرت را تا داخل
شود؛ گفت: الحال که حضرت فرموده است امر از اوست.
.«3» بعد از داخل شدن چند روزي ماند و بیمار شد و به جهنم واصل گردید
و کلینی به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون عبد اللّه بن ابیّ مرد حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم براي خاطر پسر او به جنازه اش حاضر شد، پس عمر با حضرت
ص: 1080
معارضه کرد که: چرا حاضر شده اي به جنازه این منافق و حال آنکه خدا تو را نهی کرده است از آنکه بر قبر منافقی بایستی؟!
حضرت جواب او نگفت؛ پس بار دیگر اعتراض کرد، حضرت فرمود: واي بر تو چه می دانی که من چه گفتم در نماز بر او!
گفتم: خداوندا! شکمش را پر از آتش کن و قبرش را پر از آتش گردان و او را به آتش جهنم برسان.
حضرت صادق علیه
السّلام فرمود که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مضطر کرد که امري را که نمی خواست اظهار کند اظهار کرد
.«1»
فصل دوم در بیان قصه فحش گفتن نسبت به عایشه است
شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به هر جنگی که می رفت میان زنان
خود قرعه می زد و به نام هر زنی که اصابت می کرد او را با خود می برد؛ و در غزوه بنی المصطلق قرعه به اسم عایشه بیرون
آمد و او را با خود برد، پس در بعضی از منازل در هنگام بار کردن، عایشه به قضاي حاجت خود رفت و چون فارغ شد و
برگشت و دست بر سینه خود برد دید که عقدي از جزع یمانی که در گردن داشت گسیخته و ریخته است، پس برگشت که
آنها را پیدا کند؛ و چون به لشکرگاه آمد کسی را ندید و هودج او را به گمان آنکه او در هودج نشسته بار کرده و برده
بودند، پس در آن منزل توقف کرد به گمان آنکه بزودي به طلب او خواهند آمد، و در آنجا او را خواب ربود و چون بیدار
شد صفوان بن معطل سلمی از عقب رسید و او را دید و شناخت، پس شتر خود را خوابانید و به کناري رفت تا عایشه سوار شد
و برگشت و سر شتر را کشید تا به عسکر حضرت رسانید در هنگامی که براي قیلوله فرود آمده بودند.
پس عبد اللّه بن ابی سلول و گروهی از منافقان گمانهاي ناسزا بردند و سخنان ناروا گفتند؛ چون عایشه به مدینه آمد بیمار شد
و حضرت را با خود بی لطف می یافت،
چون از مرض شفا یافت از آن جناب مرخص شد و به دیدن پدر و مادر خود رفت و از مادر خود شنید سخنی چند را که
منافقان در حقّ او می گویند، و سبب بی لطفی آن جناب را دانست و به خانه برگشت و در آن شب تا صباح گریست و به
خواب نرفت، پس حضرت
ص: 1082
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اسامه بن زید و امیر المؤمنین علیه السّلام را طلب و با ایشان مشورت کرد در باب مفارقت
عایشه و سخنانی که در حقّ او می گویند.
اسامه چون می دانست که آن جناب را محبتی نسبت به او هست از جهت جمال و صغر سن گفت: یا رسول اللّه! زن تست و از
او بدي معلوم نیست.
حضرت امیر علیه السّلام فرمود: خدا بر تو تنگ نگرفته است و زن بسیار است، اگر از او کراهت بهم رسانیده اي او را بیرون
کن و دیگري را بگیر و اگر خواهی احوال او را از کنیز او معلوم کن.
چون حضرت کنیز او را طلبید او شهادت بر برائت او داد و در این حال حق تعالی وحی بر آن حضرت فرستاد و براي دفع این
منقصه از آن حضرت آیات داله بر برائت عایشه از آنچه به او نسبت داده بودند و بر کفر منافقان و مذمت ایشان فرستاد تا
.«1» آنکه دیگر چنین نسبتها به زنان مسلمان ندهند و بدون ثبوت شرعی حکم به زنا به کسی نکنند
در تفسیر نعمانی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است این آیات در امر عایشه و نسبتی که عبد اللّه بن ابی سلول و
.«2» حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه به او داده بودند نازل شد
علی بن ابراهیم در تفسیر این آیات گفته است که: عامه می گویند که این آیات در حقّ عایشه و نسبتی که به او دادند در
غزوه بنی المصطلق نازل شد، و شیعه می گویند این آیات براي تکذیب و مذمت و تأنیب عایشه نازل شد به سبب آنچه نسبت
چنانکه بعد از این در احوال عایشه مذکور می شود ان شاء اللّه. ،«3» داد به ماریه قبطیه مادر ابراهیم
ص: 1083
فصل سوم در بیان سایر وقایع است
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به غزوه بدر صغري می رفت از نزدیک
محال اشجع و بنی ضمره عبور فرمود و حضرت پیشتر با بنی ضمره صلحی کرده بود، پس صحابه گفتند: یا رسول اللّه! اینک
بنی ضمره به ما نزدیکند و می ترسیم که بر سر مدینه تاختی برند یا قریش را بر جنگ ما مددي کنند، باید اول ابتدا به جنگ
ایشان کنیم.
حضرت فرمود: نه چنین است ایشان بیش از همه عرب احسان به پدر و مادر و صله رحم می کنند و بیش از همه وفا به عهد
می کنند.
و اشجع که قبیله اي از کنانه بودند نزدیک بود بلادشان به بلاد بنی ضمره و ایشان با بنی ضمره همسوگند بودند، پس بلاد
اشجع خشک شد و بلاد بنی ضمره آب و علف بسیار داشت و به این سبب اشجع حرکت کردند بسوي بلاد بنی ضمره؛ چون
خبر به آن جناب رسید که ایشان به جانب بنی ضمره می روند مهیاي جنگ ایشان شد، پس حق تعالی این آیات را فرستاد فَإِنْ
تَوَلَّوْا فَخُ ذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ وَجَ دْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِیا وَ لا نَصِ یراً. إِلَّا الَّذِینَ یَصِ لُونَ إِلی قَوْمٍ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ مِیثاقٌ أَوْ
جاؤُکُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ یُقاتِلُوکُمْ أَوْ یُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَیْکُمْ فَلَقاتَلُوکُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوکُمْ فَلَمْ
ص: 1084
پس اگر اعراض کنند کافران از ایمان و هجرت، پس » : یعنی «1» یُقاتِلُوکُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَیْکُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ عَلَیْهِمْ سَبِیلًا
بگیرید ایشان را و بکشیدشان هرجا که بیابید ایشان را و مگیرید از ایشان دوستی و یاوري مگر آنان که پیوند کنند بسوي
گروهی که واقع شده است میان شما و ایشان پیمانی یا آمدند بسوي شما و حال آنکه تنگ بود سینه هاي ایشان از آنکه با
شما جنگ کنند یا جنگ کنند با قوم خود و اگر خواستی خدا هرآینه مسلط ساختی ایشان را بر شما پس هرآینه با شما قتال
کردندي پس اگر از شما کناره کنند و کارزار نکنند با شما و القاء کنند بسوي شما انقیاد و استسلام را پس نداد خدا مر شما
.« را بر ایشان راهی
بود و نزدیک بودند به حضرت رسول صلّی اللّه علیه « مستباح » و «2» « حل » و « بیضا » و علی بن ابراهیم گفته است: محال اشجع
و آله و سلّم و می ترسیدند به سبب نزدیکی ایشان به حضرت که حضرت بر سر ایشان بفرستد و با ایشان قتال کند و حضرت
نیز از ایشان متوهم بود که مبادا غارت آورند بر اطراف مدینه و قصد داشت که بر سر ایشان برود؛ در این اندیشه بود که ناگاه
خبر رسید که اشجع که هفتصد نفر بودند با رئیس خود
نزول کرده اند. « سلع » مسعود بن رجیله آمده اند و در دره
این قضیه در ماه ربیع الآخر سال ششم هجرت بود؛ پس حضرت اسید بن حصین را طلبید و فرمود: برو با چند نفر از اصحاب
خود به نزد ایشان و معلوم کن که براي چه آمده اند؟ پس اسید با سه نفر به نزد ایشان رفت و پرسید که: براي چه آمده اید؟
پس مسعود بن رجیله برخاست و سلام کرد بر اسید و اصحاب او و گفت: آمده ایم با محمد صلح کنیم و از او امان بطلبیم.
پس اسید به خدمت پیغمبر آمد و گفت چنین می گویند، حضرت فرمود: ترسیده اند که من به جنگ ایشان بروم و به این
جهت آمده اند که میان من و ایشان صلحی منعقد شود؛
ص: 1085
پس ده خروار خرما حضرت براي ایشان فرستاد و فرمود: نیکو چیزي است هدیه فرستادن پیش از گفتن حاجت خود؛ پس خود
به نزد ایشان رفت و فرمود: اي گروه اشجع! براي چه کار آمده اید؟ گفتند: خانه ما به تو نزدیک است و در قوم ما گروهی
نیست که عددشان از ما کمتر باشد، پس از جنگ تو می ترسیم که خانه ما به تو نزدیک است و از جنگ قوم خود می ترسیم
چون عدد ما قلیل است و به این سبب آمده ایم که با تو صلح کنیم.
حضرت التماس ایشان را قبول کرد و صلح کرد با ایشان و در آن روز در آن مکان ماندند و به دیار خود برگشتند، پس خدا
.«1» آن آیات را در باب صلح ایشان فرستاد
و گویند: در سال پنجم هجرت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زینب دختر جحش
.«2» را که زن زید بود به نکاح خود درآورد
.«3» و گفته اند که: حج در این سال واجب شد
و شیخ طبرسی گفته است: در سال ششم هجرت در ماه ربیع الاول رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عکاشه بن محصن را
فرستاد و بامداد بر سر ایشان رفتند و ایشان گریختند و دویست شتر از ایشان گرفته به مدینه «4» « غمره » با چهل سوار به
آوردند.
فرستاد که ایشان را غارت کنند و ایشان گریختند و یک نفرشان «5» « قصه » و در این سال ابو عبیده بن جراح را با چهل نفر به
را اسیر کردند و او مسلمان شد.
فرستاد که از بلاد بنی سلیم بود و انعام و اسیران بسیار آوردند. « جموم » و در این سال زید بن حارثه را با لشکري به
ص: 1086
فرستاد در ماه جمادي الاولی. « عیص » و باز در این سال زید را به
از ایشان گرفتند. «1» فرستاد با پانزده نفر به جنگ بنی ثعلبه و ایشان گریختند و چهل شتر « طرف » و در این سال زید را به
و در این سال حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را فرستاد بر سر بنی عبد اللّه بن سعد از اهل فدك (چون خبر به آن حضرت
رسید که ایشان اراده دارند که مدد کنند یهودان خیبر را).
فرستاد و فرمود: اگر اطاعت کنند، دختر پادشاه « دومه الجندل » و در این سال عبد الرحمن بن عوف را در ماه شعبان بسوي
دختر اصبغ را که پادشاه ایشان بود به نکاح خود درآورد. « تماضر » ایشان را تزویج کن؛ پس آنها مسلمان شدند و
،«2» و در این سال غزوه عرنیان واقع شد
و سببش آن بود که هشت نفر از عرینه به خدمت حضرت آمدند و مسلمان شدند و گفتند: هواي مدینه با ما موافقت نمی کند
و بیمار شده ایم، حضرت ایشان را به صحرا به نزد شتران خود فرستاد که شیر آن شتران را بخورند تا مزاج ایشان به صلاح
آید؛ چون قوّت یافتند راعی حضرت را دست و پا بریدند و خار در چشمش و زبانش فرو بردند تا مرد و شتران را بردند؛ چون
خبر به حضرت رسید کرز بن جابر فهري را با بیست سوار فرستاد که ایشان را گرفته آوردند، فرمود دستها و پاهاي ایشان را
.«3» بریدند و بر دار کشیدند و شتران را برگردانیدند بغیر از یک شتر که کشته بودند
و از جابر منقول است که حضرت دعا کرد که: خداوندا! چنان کن که راه گم کنند؛ پس دعاي حضرت مستجاب شد و به این
سبب گرفتار شدند.
و در این سال عسکر حضرت اموال ابی العاص بن ربیع را گرفتند و او به تجارت می رفت به جانب شام و خود گریخت و
اموالش را به خدمت آن جناب آوردند و قسمت کرد، پس ابو العاص آمد و پناه به زینب زوجه خود آورد، و حضرت آن
لشکر را طلبید
ص: 1087
و فرمود: می دانید که ابو العاص داماد من است اگر مصلحت می دانید مال او را پس دهید، پس مسلمانان مال او را دادند و او
رفت به مکه و اموال مردم را پس داد و گفت: بخدا سوگند که مانع نشد مرا اسلام مگر آنکه گمان کنید که من براي آن
مسلمان شده ام که مالهاي شما را پس ندهم؛
.«1» پس شهادت گفت و مسلمان شد
و معجزات از آن جناب در آن استسقا ظاهر شد چنانکه در ،«2» و گویند: در این سال آن جناب نماز استسقا کرد و باران آمد
ابواب معجزات گذشت.
چنانکه در ابواب معجزات گذشت. ،«3» و بعضی گفته اند که: در این سال عبد اللّه بن عتیک، سلام بن ابی الحقیق را کشت
و ابن شهر آشوب گفته است که: حضرت در این سال محمد بن مسلمه را با جماعتی بر سر گروهی از هوازن فرستاد و آنها در
.«4» کمین ایشان نشسته بودند و بی خبر بر سر ایشان آمدند و همه را کشتند، و محمد بن مسلمه گریخت و برگشت
.«5» رفت « غابه » و گفته است: در این سال حضرت به جنگ
باب سی و هشتم در بیان غزوه حدیبیه است و بیعت رضوان
.«2» بعضی در سال پنجم گفته اند ؛«1» اشهر آن است که غزوه حدیبیه در سال ششم هجرت واقع شد
علی بن ابراهیم به سند حسن بلکه صحیح روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام در تفسیر قول حق تعالی إِنَّا فَتَحْنا
حضرت فرمود: سبب نزول این سوره کریمه و فتح عظیم آن بود که حق تعالی امر کرد رسول خود صلّی اللّه «3» لَکَ فَتْحاً مُبِیناً
علیه و آله و سلّم را در خواب که داخل مسجد الحرام شود و طواف کند و با قوم خود سر بتراشد، پس حضرت اصحاب خود
رسیدند احرام به عمره « ذي الحلیفه » را خبر داد که چنین خواب دیدم و امر کرد ایشان را به بیرون رفتن، چون بیرون رفتند و به
بستند و سیاق شتران نمودند و حضرت شصت و شش شتر برداشت و اشعار کرد نزد احرام خود- یعنی یک طرف کوهان
آنها را شکافت و آلوده به خون کرد که معلوم شود هدي اند- و همه احرام از مسجد شجره بستند به عمره و تلبیه گویان روانه
شدند و هر که هدي داشت با خود برداشت، بعضی برهنه و بعضی با جل.
چون این خبر به قریش رسید خالد بن ولید را با دویست سوار به استقبال حضرت فرستادند مخفی که در کمین حضرت باشد
و هرجا که فرصت بیابد بر لشکر حضرت
ص: 1092
بتازد، و آن ملعون بر سر کوهها با لشکر حضرت حرکت می کرد و در بعضی از راه وقت نماز ظهر شد و بلال اذان گفت و
حضرت متوجه نماز شد و با مردم نماز کرد، خالد گفت:
اگر در اثناي نماز بر ایشان می تاختیم ایشان قطع نماز خود نمی کردند و لیکن نماز دیگر دارند که آن را دوست تر می دارند
از دیده هاي خود، چون داخل آن نماز شوند بر ایشان غارت می آوریم.
و نماز عصر را به آن نحو «1» ... پس جبرئیل بر حضرت نازل شد و نماز خوف را آورد که وَ إِذا کُنْتَ فِیهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاهَ
کردند و مشرکان نتوانستند غارت آورند، پس در روز دیگر حضرت در حدیبیه نزول اجلال فرمود و آن متصل به حرم است و
حضرت در اثناي راه اعراب بادیه را دعوت به جهاد می کرد و ایشان ابا می کردند و می گفتند: محمد و اصحاب او طمع
دارند که داخل حرم شوند و حال آنکه قریش به دیار ایشان رفتند و در میان دیار ایشان با ایشان جنگ کردند و ایشان را
کشتند هرگز محمد و اصحابش از این سفر به مدینه برنخواهند گشت، پس چون حضرت در
حدیبیه فرود آمد قریش بیرون آمدند از مکه و سوگند یاد کردند به لات و عزي که نگذارند محمد را که داخل مکه شود تا
دیده اي از ایشان حرکت کند.
پس حضرت پیغامی به نزد آنها فرستاد که: من از براي جنگ نیامده ام و آمده ام که عمره بکنم و هدي هاي خود را بکشم و
گوشت آنها را براي شما بگذارم و بروم.
پس قریش عروه بن مسعود ثقفی را که مرد عاقل دانائی بود فرستادند، و چون به خدمت حضرت رسید داخل شدن حضرت را
بسیار عظیم شمرد و گفت: یا محمد! قوم تو خیمه ها زده اند در بیرون مکه و زن و مرد و صغیر و کبیر بیرون آمده اند و
سوگند یاد می کنند به لات و عزي که تا دیده اي از ایشان حرکت کند نگذارند که تو داخل حرم ایشان شوي، آیا می
خواهی که اهل خود و قوم خود را همه مستأصل کنی؟
حضرت فرمود: من به جنگ ایشان نیامده ام، آمده ام که طواف و سعی بکنم و شتران
ص: 1093
خود را بکشم و گوشتشان را براي شما بگذارم و بروم.
عروه گفت: بخدا سوگند که ندیده ام مثل امروز روزي که کسی را منع کنند از چنین اراده اي که تو داري.
پس برگشت بسوي قریش و پیام حضرت را به ایشان رسانید، ایشان گفتند: بخدا سوگند که اگر محمد داخل مکه شود و
عرب بشنوند، ما ذلیل می شویم و عرب بر ما بسیار جرأت بهم می رسانند. پس حفص بن احنف و سهیل بن عمرو را
فرستادند، چون حضرت نظرش بر ایشان افتاد فرمود: واي بر قریش جنگ ایشان را از کار انداخت و نحیف کرد، چرا مرا با
سایر
عرب نمی گذارند که اگر راستگو باشم امر پادشاهی با ایشان باشد با شرف به پیغمبري و اگر دروغگو باشم دزدان و گرگان
عرب کفایت شر من از ایشان بکنند، هر کس از قریش امروز هرچه از من طلب کند که غضب خدا در آن نباشد البته اجابت
او می کنم.
چون آنها به خدمت حضرت رسیدند گفتند: یا محمد! امسال برگرد تا ببینیم امر تو به کجا منتهی می شود زیرا که عرب
شنیدند که تو متوجه مکه شدي، اگر به قهر داخل شوي عرب ما را ذلیل خواهند دانست و بر ما جرأت خواهند کرد، و در سال
دیگر در همین ماه سه روز خانه کعبه را براي تو خالی می کنیم تا قضاي نسک خود بکنی و برگردي.
پس حضرت مسئول ایشان را به اجابت مقرون ساخت، گفتند: به شرط آنکه هر که از مردان ما بسوي تو آیند به ما برگردانی
.«1» و هرکه از مردان تو بسوي ما آیند ما برنگردانیم
حضرت فرمود: هرکه از مردان من بسوي شما آید من از او بیزارم و ما را بسوي او حاجتی نیست و لیکن بر این شرط که
مسلمانان در مکه مرفّه باشند و در اظهار اسلام کسی اذیتی به ایشان نرساند و ایشان را اکراه بر کفر ننمایند و بر ایشان انکار
نکنند کردن شریعتی از شرایع اسلام را.
ص: 1094
پس ایشان قبول کردند، و اکثر اصحاب حضرت انکار این صلح داشتند و انکار عمر از همه بیشتر بود، عمر به خدمت حضرت
آمد و گفت: یا رسول اللّه! آیا چنین نیست که ما برحقیم و دشمن ما بر باطل است؟ فرمود: بلی، گفت: پس
چرا این مذلت را بر خود قرار دهیم در دین خود؟ حضرت فرمود: خدا وعده فتح و نصرت مرا داده است و خلف وعده خود
نخواهد کرد. پس آن منافق لعین گفت: اگر چهل نفر با من موافقت کنند من مخالفت محمد خواهم کرد.
و چون سهیل و حفص برگشتند و مژده از براي قریش بردند، عمر برخاست و به حضرت گفت: یا رسول اللّه! تو نگفتی به ما
که ما داخل مسجد الحرام خواهیم شد و با سرتراشندگان سر خواهیم تراشید؟ حضرت فرمود: من نگفتم که امسال خواهد شد
گفتم خدا وعده داده است که مکه را فتح خواهم کرد و طواف و سعی خواهم کرد و سر خواهم تراشید. چون منافقان صحابه
در باب صلح سخنان بسیار گفتند حضرت فرمود: اگر صلح را قبول ندارید پس با ایشان جنگ کنید، پس ایشان رفتند به
جانب قریش و آنها مستعد جنگ بودند و بر ایشان حمله کردند و اصحاب حضرت با قبح وجوه گریختند و از پیش حضرت
گذشتند، حضرت تبسم نمود و امیر المؤمنین علیه السّلام را فرمود که: یا علی! شمشیر بگیر و قریش را استقبال کن، و چون
حضرت شمشیر کشید و رو به لشکر قریش روانه شد ایشان آن حضرت را دیدند برگشتند و گفتند: یا علی! محمد پشیمان
شده است در عهدي که به ما داده است؟ حضرت امیر علیه السّلام فرمود: نه بلکه بر عهد خود باقی است.
پس اصحاب شرمنده برگشتند و زبان به معذرت گشودند، حضرت فرمود: مگر من شما را نمی شناسم؟! آیا شما نیستید
اصحاب من در روز بدر که ترسیدید و جزع کردید تا خدا ملائکه
را به یاري شما فرستاد؟! آیا شما نیستید اصحاب من در روز احد که گریختید و بر کوهها بالا می رفتید و هرچند شما را می
خواندم متوجه من نمی شدید؟! و همچنین حضرت سستی ایشان را در مواطن بسیار بیان فرمود و ایشان معذرت طلبیدند و
اظهار
ص: 1095
.«1» ندامت کردند و گفتند: خدا و رسول مصلحت را بهتر می دانند هرچه می خواهی بکن
مؤلف گوید: ابن ابی الحدید نقل کرده است که حضرت این معاتبات را با عمر فرمود بعد از آنکه او تکذیب وعده آن
حضرت نمود و از این استدلال کرده است بر آنکه عمر در جنگ احد می باید گریخته باشد که حضرت در ضمن معاتبات
.«2» آن را ذکر فرموده است
برگشتیم به روایت علی بن ابراهیم: پس حفص و سهیل برگشتند به خدمت حضرت و عرض کردند: یا محمد! قریش قبول
کردند آن شرطها را که کردي که مسلمانان اظهار اسلام در مکه بکنند و کسی ایشان را اکراه بر بیرون رفتن از دین خود
نکند.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: بنویس نامه صلح را؛
سهیل بن عمرو گفت: ما رحمن را نمی شناسیم بنویس به نحوي که پدرانت می « بسم اللّه الرحمن الرحیم » : حضرت امیر نوشت
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چنین بنویس که این هم نامی است از نامهاي خدا. ،« باسمک اللهم » نوشتند
پس علی علیه السّلام نوشت: این محاکمه و مصالحه اي است که بر آن اتفاق کردند محمد رسول خدا و بزرگان قریش، پس
سهیل گفت: اگر ما می دانستیم که تو رسول خدائی با تو
جنگ نمی کردیم، بنویس این حکمی است که اتفاق کردند بر آن محمد بن عبد اللّه، یا محمد! آیا ننگ داري از نسب خود
که چنین نمی نویسی؟ حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند شما اقرار نکنید، پس گفت: یا علی! محو کن آن را و
محمد بن عبد اللّه بنویس چنانکه او می گوید، حضرت امیر علیه السّلام فرمود: من نام تو را از پیغمبري هرگز محو نخواهم
کرد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست مبارك خود آن را محو کرد.
پس امیر المؤمنین علیه السّلام نوشت: این نامه اي است که صلح کردند بر آن محمد بن عبد اللّه و اشراف قریش و سهیل بن
عمرو و صلح کردند که ده سال در میان ایشان جنگ نباشد، و دست از یکدیگر بردارند و غارت بر یکدیگر نبرند و خیانت با
یکدیگر نکنند،
ص: 1096
و صندوق سربسته در میان ایشان باشد که کینه هاي دیرینه را در میان آن گذارند و دیگر نگشایند، و به شرط آنکه هر که
خواهد در عهد و پیمان و امان محمد درآید و هر که خواهد در عهد و پیمان و امان قریش درآید به شرط آنکه هر که بی
رخصت ولیّ خود به نزد محمد آید او برگرداند و هر که از اصحاب حضرت به نزد قریش رود برنگردانند او را، و آنکه اسلام
در مکه ظاهر باشد و کسی را بر دینش اکراه نکنند و کسی را بر دینی ایذا و ملامت نرسانند، و آنکه محمد امسال برگردد با
اصحاب خود و در سال آینده بیایند و سه روز در مکه بمانند و
با حربه و اسلحه داخل نشوند مگر سلاحی که مسافران را می باشد که شمشیرها در غلافها باشد. و نوشت نامه را علی بن ابی
طالب و گواه شدند بر نامه مهاجران و انصار.
پس حضرت فرمود: یا علی! تو ابا کردي از آنکه نام مرا از پیغمبري محو کنی، بحق آن خداوندي که مرا به راستی فرستاده
است که اجابت خواهی کرد فرزندان ایشان را به مثل این امر در حالتی که محزون و مقهور و مظلوم باشی؛ (پس در روز
صفین چون به دو حکم راضی شدند حضرت نوشت که: این آن چیزي است که صلح کردند بر آن امیر المؤمنین علی بن ابی
طالب و معاویه بن ابی سفیان، پس عمرو بن عاص ملعون گفت: اگر ما می دانستیم که تو امیر مؤمنانی با تو جنگ نمی کردیم
و لیکن بنویس که این آن چیزي که بر آن صلح کردند علی بن ابی طالب و معاویه بن ابی سفیان؛ پس حضرت امیر علیه
السّلام فرمود:
راست گفتند خدا و رسول، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا به این واقعه خبر داد و بعد از آن نامه را به نحوي که
عمرو لعین گفت نوشت).
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: چون نامه صلح میان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و قریش نوشته شد قبیله
خزاعه برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان محمدیم؛ و بنو بکر برخاستند و گفتند: ما در عهد و امان قریشیم؛ و براي صلح دو
نامه نوشتند یکی را حضرت نگاه داشت و دیگري را به سهیل بن عمرو دادند. پس سهیل با حفص نامه
خود را برداشته به نزد قریش رفتند و حضرت اصحاب خود را فرمود که: شتران را نحر کنید و سرهاي خود را بتراشید، صحابه
امتناع کردند و گفتند: چگونه نحر کنیم و سر بتراشیم و هنوز طواف
ص: 1097
خانه و سعی میان صفا و مروه نکرده ایم؟ حضرت از امتناع ایشان غمگین شد و این واقعه را به ام سلمه شکایت کرد و ام سلمه
عرض کرد: یا رسول اللّه! تو شتران خود را نحر کن و سر بتراش، چون تو کردي آنها نیز خواهند کرد؛ آن جناب رأي ام
المؤمنین را صواب دانست و خود شتران را نحر کرد و سر تراشید، پس آنها نیز شتران را نحر کردند اما با شک و ریب و
گرانی بر نفس ایشان. پس حضرت فرمود: خدا رحمت کند سرتراشندگان را، پس جماعتی که شتر همراه نیاورده بودند
گفتند: یا رسول اللّه! مقصران را هم بگو؛ و این گفتند به گمان آنکه هر که شتر همراه نیاورده است می باید موئی از سر و
ریش یا ناخنی بگیرد؛ پس حضرت باز فرمود: خدا رحمت کند آنها را که هدي نیاورده اند و سر می تراشند؛ پس باز صحابه
گفتند: مقصّران را هم دعا کن، حضرت فرمود: خدا رحمت کند آنها را که سر می تراشند و آنها را که تقصیر می کنند.
پس بار کرد و متوجه مدینه شد و چون به تنعیم رسید در زیر درختی فرود آمد، پس آنها که انکار صلح رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم با قریش می کردند آمدند و زبان به معذرت گشوده و اظهار پشیمانی کردند و از حضرت سؤال نمودند که
از
براي ایشان از خدا طلب آمرزش نماید، پس حق تعالی این آیات را فرستاد إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً. لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ
بدرستی که ما فتح کردیم از براي تو » ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ یُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ یَهْدِیَکَ صِراطاً مُسْتَقِیماً. وَ یَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِیزاً
فتحی هویدا- یعنی صلح حدیبیه، یا فتح مکه- تا بیامرزد مر تو را آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه پس افتاده است- یعنی
گناه امت، یا گناهکار دانستن کافران او را چنانکه گذشت- و تا تمام کند نعمت خود را بر تو و هدایت کند تو را به راه
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّکِینَهَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ ؛« راست در هر امري و یاري کند تو را یاري کردن غلبه دهنده
اوست خداوندي که فرستاد سکینه و آرام را در دلهاي مؤمنان » إِیمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَلِیماً حَکِیماً
علی بن ابراهیم گفته ؛« تا زیاده کنند ایمانی با ایمان خود، و خدا راست لشکرهاي آسمانها و زمین و خدا دانا و حکیم است
است: اینها آن جماعتند که مخالفت نکرده اند حضرت رسول را و انکار نکردند بر او در صلح با مشرکان؛ لِیُدْخِلَ الْمُؤْمِنِینَ وَ
الْمُؤْمِناتِ
ص: 1098
تا داخل گرداند مردان » جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَ یُکَفِّرَ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ کانَ ذلِکَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِیماً
مؤمن و زنان مؤمنه را بهشتی چند که جاري می شود از زیر منازل و درختان آنها نهرها جاودانند در آنها و بیامرزد از ایشان
بدیهاي ایشان را و هست این وعده مر ایشان را نزد خدا
وَ یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِکِینَ وَ الْمُشْرِکاتِ الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ دائِرَهُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ ؛« رستگاري عظیم
و تا عذاب کند مردان و زنان منافق را- از اهل مدینه- و مردان و زنان » «1» اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً
مشرك را- از اهل مکه- که گمان برندگانند به خدا گمان بد و بر این گمان برندگان است گردش بد یعنی ایشان منکوب و
مغلوب خواهند شد، و غضب خدا بر ایشان و لعنت کرد ایشان را و مهیا کرد براي ایشان جهنم را و بد محل بازگشتی است
.« جهنم
علی بن ابراهیم گفته است که: اینها آن جماعتند که انکار صلح کردند و متهم کردند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
.«2» سلّم را در این باب
و اکثر گفته اند که در باب آن گروه اعراب نازل شد که حضرت از ایشان مدد طلبید در هنگام رفتن بسوي مکه و ایشان قبول
.«3» نکردند و گفتند: حضرت از این سفر برنخواهد گشت چنانکه گذشت
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: نازل شد در بیعت رضوان این آیه لَقَدْ رَضِ یَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ
و حضرت در بیعت « بتحقیق که خشنود گشت خدا از مؤمنان در هنگامی که بیعت کردند با تو در زیر درخت خار » «4» الشَّجَرَهِ
بر ایشان شرط گرفت که بعد از این، کاري که حضرت بکند انکار نکنند، و آنچه امر فرماید مخالفت نکنند؛ پس بعد از
فرستادن آیه رضوان این آیه را فرستاد إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما
ص: 1099
یُبایِعُونَ اللَّهَ یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ
بدرستی که آنان که بیعت کردند با تو- در حدیبیه- بیعت » : یعنی «1» وَ مَنْ أَوْفی بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَ یُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً
نکردند مگر با خدا، دست خدا بالاي دستهاي ایشان است- و مراد از دست خدا قدرت اوست یا نعمت او- پس هر که بشکند
بیعت را پس نشکسته است مگر بر نفس خود- یعنی ضرر آن به نفس او می رسد- و کسی که وفا کند به آنچه عهد کرده
علی بن ابراهیم گفته است که: .« است بر آن با خدا پس زود باشد که بدهد خدا او را مزد بزرگ در آخرت
خدا راضی نشد از ایشان مگر به این شرط که وفا کنند بعد از آن به عهد و پیمان خدا و نشکنند عهد و پیمان او را، به این نحو
.«2» از ایشان راضی شد، و در ترتیب قرآن آیات را پیش و پس کرده اند
پس حق تعالی یاد کرد اعرابی را که تخلف ورزیدند از غزوه حدیبیه و با حضرت نرفتند در وقتی که ایشان را تکلیف کرد که
به مدد آن حضرت بروند چنانکه فرموده است سَیَقُولُ لَکَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا یَقُولُونَ
بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ یَمْلِکُ لَکُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً إِنْ أَرادَ بِکُمْ ضَ  را أَوْ أَرادَ بِکُمْ نَفْعاً بَلْ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیراً
زود باشد که بگویند به تو پس ماندگان از اعراب که: مشغول کرد ما را مالهاي ما و زنان و فرزندان ما پس طلب آمرزش » «3»
کن از براي ما، می گویند به زبانهاي خود آنچه نیست در دلهاي ایشان، بگو در جواب ایشان که: پس کیست که
مالک شود براي شما از حکم خدا چیزي را که اگر خواهد به شما ضرري را یا اگر خواهد به شما نفعی را بلکه هست خدا به
بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلی أَهْلِیهِمْ أَبَداً وَ زُیِّنَ ذلِکَ فِی قُلُوبِکُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ ،« آنچه شما می کنید دانا
بلکه گمان می بردید که باز نخواهد گشت پیغمبر و مؤمنان بسوي اهالی خود به مدینه » «4» وَ کُنْتُمْ قَوْماً بُوراً
ص: 1100
.« هرگز، و زینت یافته شد این گمان در دلهاي شما و گمان بردید گمان بد و بودید شما گروهی هلاك شدگان
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از حدیبیه بسوي مدینه مراجعت نمود متوجه
جنگ خیبر شد، پس آنها که در جنگ حدیبیه نرفتند دستوري طلبیدند که در این جنگ بروند و حق تعالی فرستاد سَیَقُولُ
الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلی مَغانِمَ لِتَأْخُ ذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْکُمْ یُرِیدُونَ أَنْ یُبَدِّلُوا کَلامَ اللَّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا کَ ذلِکُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ
زود باشد که بگویند بازماندگان- از حدیبیه- آنگاه که بروید بسوي » «1» فَسَ یَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ کانُوا لا یَفْقَهُونَ إِلَّا قَلِیلًا
غنیمتها- یعنی غنائم خیبر- تا بگیرید آنها را: بگذارید ما را تا پیروي کنیم شما را، می خواهند تغییر دهند سخن خدا را- که
فرموده است که غیر اهل حدیبیه به این حرب نروند- بگو هرگز از پی نخواهید آمد چنین گفته است خدا پیش از تهیه شما،
« پس زود باشد که گویند: خدا چنین نگفته است بلکه شما حسد می برید بر ما، بلکه منافقان نمی یابند چیزي را مگر اندکی
.«2»
پس حق تعالی فرمود که وَعَدَکُمُ
یعنی: «3» اللَّهُ مَغانِمَ کَثِیرَهً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَکُمْ هذِهِ وَ کَفَّ أَیْدِيَ النَّاسِ عَنْکُمْ وَ لِتَکُونَ آیَهً لِلْمُؤْمِنِینَ وَ یَهْدِیَکُمْ صِراطاً مُسْتَقِیماً
وعده داده است شما را خدا غنیمتهاي بسیار که خواهید گرفت آنها را- مانند غنیمتهاي فارس و روم و غیر آنها- که بدست »
عساکر مسلمانان آمد- پس به تعجیل داد شما را که این غنیمت یعنی غنیمت خیبر و بازداشت دستهاي مردمان را از شما تا
سالم مانید و تا باشد آن غنیمت نشانه اي مؤمنان را بر راستی گفتار پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و براي آنکه هدایت
کنند شما را به راه راست.
پس حق تعالی فرمود که وَ هُوَ الَّذِي کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَکَّهَ مِنْ
ص: 1101
و اوست خداوندي که از محض کرم بازداشت دستهاي کفار مکه را » «1» بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَکُمْ عَلَیْهِمْ وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِ یراً
از شما تا صلح کردند و کوتاه کرد دستهاي شما را از ایشان در وادي مکه- یعنی حدیبیه- پس از آنکه ظفر داد شما را و
.« غالب گردانید بر ایشان و خدا به آنچه می کنید شما بیناست
علی بن ابراهیم گفته است: حق تعالی منت نهاده است بر مسلمانان که شما قصد کافران کردید و رفتید بسوي حرم، و خدا
چنان کرده که کافران طلب صلح کردند از شما بعد از آنکه ایشان می آمدند به مدینه و با شما جنگ می کردند و شما از
.«2» ایشان طلب صلح می کردید و قبول نمی کردند
و شیخ طبرسی گفته است: دست مسلمانان را از ایشان نگاهداشتن بعد از ظفر مسلمانان بر ایشان اشاره است به آنکه مشرکان
در سال
حدیبیه چهل مرد فرستادند که مسلمان را اذیتی برسانند همه اسیر شدند و حضرت ایشان را رها کرد؛ و بعضی گفته اند:
هشتاد نفر بودند از اهل مکه از کوه تنعیم فرود آمدند نزد نماز صبح در سال حدیبیه که مسلمانان را بکشند پس حضرت آنها
را گرفت و آزاد کرد؛ و بعضی گفته اند: حضرت در سایه درختی نشسته بود و علی علیه السّلام در خدمتش نشسته بود و نامه
صلح می نوشت ناگاه سی جوان مکمل و مسلح رسیدند و به نفرین حضرت کور شدند تا مسلمانان ایشان را گرفتند و حضرت
.«3» آزاد کرد ایشان را
و علی بن ابراهیم گفته است: پس حق تعالی خبر داد به علت صلح و فوائد آن در این آیه کریمه فرموده است هُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا
وَ صَ دُّوکُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْکُوفاً أَنْ یَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ
«4» فَتُصِیبَکُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّهٌ بِغَیْرِ عِلْمٍ لِیُدْخِلَ اللَّهُ فِی رَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً
ص: 1102
ایشانند آنان که کافر شدند و بازداشتند شما را از مسجد الحرام و منع کردند هدي را که براي قربانی آورده بودید از » : یعنی
آنکه برسد به جاي خود که محل نحر کردن آن است، و اگر نبودند مردان مؤمن و زنان مؤمنه که شما ایشان را نمی دانستید و
ایشان را هلاك می کردید پس می رسید به شما از جهت هلاك ایشان گناهی یا عیب و عاري یا دیه به نادانی، پس به این
سبب منع کردیم شما را از قتل اهل مکه و از جهت آنکه داخل کند خدا
در رحمت خود- یعنی اسلام- هرکس را که خواهد بعد از صلح اگر جدا شوند آن مؤمنان از کافران هرآینه عذاب کنیم آنان
.«1» « را که کافر شدند از اهل مکه عذابی دردناك
علی بن ابراهیم گفته است: خدا خبر داد که صلح واقع نشد مگر براي مردان و زنان مسلمان که در مکه بودند، و اگر صلح
نمی شد و کار به جنگ می کشید آنها کشته می شدند، چون صلح شد اظهار اسلام کرده و شناخته شدند به اسلام و فایده
.«2» این صلح براي مسلمانان زیاده از آن بود که غالب شوند بر مشرکان
و کلینی رحمه اللّه به سند حسن بلکه صحیح روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که:
چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به غزوه حدیبیه بیرون رفت در ماه ذي القعده بود، و چون رسید به احرامگاه احرام
بستند و اسلحه حرب نیز پوشیدند، و چون خبر رسید به آن حضرت که مشرکان خالد بن ولید را فرستاده اند که حضرت را
برگرداند، فرمود: مردي براي من طلب کنید که ما را از راه دیگر ببرد، پس مردي آوردند از قبیله مزینه یا از قبیله جهینه و از او
سؤال کرد و او را نپسندید؛ پس فرمود: مرد دیگر بیاورید، پس مردي دیگر از یکی از این دو قبیله آوردند و حضرت او را با
خود برد و رفتند تا به عقبه حدیبیه رسیدند و از آن عقبه خائف بودند پس حضرت فرمود: هر که از این عقبه بالا رود خدا
براي بنی اسرائیل مقرر فرمود که هر که داخل دروازه « اریحا » گناهان او را بیامرزد چنانکه در دروازه
شود سجده کند و طلب آمرزش کند خدا گناهانش را بیامرزد، پس گروه انصار از اوس و خزرج
ص: 1103
که هزار و هشتصد نفر بودند مبادرت کرده و از عقبه بالا رفتند، و چون از عقبه به زیر رفتند زنی را دیدند که با پسر خود بر
سر چاهی ایستاده است، چون پسر را نظر بر لشکر ظفر اثر افتاد گریخت، و چون مادرش نیک تأمل نمود پسر را صدا زد که:
و از ایشان بر تو باکی نیست؛ پس حضرت به نزدیک آن زن آمد و او را فرمود که دلوي از آب «1» برگرد که اینها مسلمانند
آن چاه کشید و حضرت گرفت و تناول فرمود و روي مبارك خود را شست و باقی آب را در چاه ریخت پس از برکت آن
حضرت آن چاه پرآب است تا امروز.
و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با لشکر خود برگشت، پس مشرکان ابان بن سعید را با لشکر گران از سواران
فرستادند که در برابر حضرت صف کشیده و متعاقب لشکر می فرستادند، چون ابان بن سعید شتران هدي را دید پیش از آنکه
با حضرت سخن گوید برگشت و گفت: اي ابو سفیان! بخدا سوگند که با تو به این نحو ما سوگند نخورده بودیم که هدي
کعبه را از محلش برگردانی، ابو سفیان ملعون گفت: ساکت شو که تو اعرابی اي و خبري از تدبیر نداري! ابان گفت: اگر
محمد را می گذاري بیاید به مکه و هدي خود را بکشد خوب و اگر نمی گذاري من جمیع قبائل عرب را که همسوگند
شمایند برمی دارم و به کناري می روم و
نمی گذارم شما را یاري کنند بر حرب او، ابو سفیان گفت: ساکت شو تا از محمد پیمانی بگیریم.
پس عروه بن مسعود را فرستادند زیرا که او به نزد قریش رفته بود در باب جماعتی که مغیره بن شعبه ایشان را کشته بود. و آن
پادشاه اسکندریه به تجارت و مقوقس بنی مالک « مقوقس » قصه چنان بود که مغیره با سیزده مرد از بنی مالک رفتند به سوي
را در بخشش زیادتی داد بر مغیره، چون برگشتند در اثناي راه شبی بنو مالک شراب خوردند و مست شدند، پس مغیره از
روي حسد ایشان را کشت و اموال ایشان را برداشت و به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و مسلمان
شد، حضرت اسلامش را قبول فرمود و از اموالش چیزي قبول نکرد و خمس آن مال را نیز نگرفت براي آنکه به مکر گرفته
بود. چون آن
ص: 1104
خبر به ابو سفیان رسید عروه را خبر داد که چنین امري از مغیره صادر شده است پس عروه به نزد سرکرده بنی مالک که
مسعود بن عمره بود رفت و با او سخن گفت که راضی شود به دیه، پس راضی نشدند به دیه و از خویشان مغیره طلب قصاص
کردند و نائره حرب در میان ایشان مشتعل گردید، پس عروه به لطائف الحیل آتش آن فتنه را فرونشانید و از مال خود ضامن
.«1» دیه آن جماعت شد
پس چون عروه پیدا شد حضرت فرمود: این مرد شتران هدیه را تعظیم می کند، شتران قربانی را در پیش این لشکر بازدارید؛
چون به خدمت حضرت رسید گفت: یا محمد! به
چه کار آمده اي؟ حضرت فرمود: آمده ام طواف کنم بر دور کعبه و سعی کنم در میان صفا و مروه و این شتران را بکشم و
گوشت آنها را براي شما بگذارم و بروم، عروه گفت: به لات و عزي سوگند هرگز ندیده ام که چون تو بزرگی را از چنین
مطلبی کسی مانع شود، پس گفت: قوم تو سوگند می دهند تو را بخدا و رحم و خویشی که داخل بلاد ایشان نشوي بی
رخصت ایشان و قطع رحم ایشان نکنی و دشمنان ایشان را بر ایشان جري نگردانی.
حضرت فرمود: تا داخل نشوم و نسک خود را ادا نکنم برنمی گردم، و عروه در وقتی که با حضرت سخن می گفت دست بر
ریش مبارك حضرت گذاشت، و در آن وقت مغیره بر بالاي سر حضرت ایستاده بود پس دست زد بر دست او که دستت را
کوتاه کن و بی ادبی مکن! عروه گفت: این کیست یا محمد؟ حضرت فرمود: پسر برادر توست مغیره، عروه گفت: اي مکار! و
اللّه من به مکه آمده ام براي آنکه عمل قبیل تو را اصلاح کنم.
پس عروه برگشت بسوي قریش و گفت: بخدا سوگند که ندیده ام هرگز که کسی مثل محمد شریفی را از چنین مقصد منیفی
برگرداند. پس سهیل بن عمرو و حویطب بن عبد العزي را فرستادند، چون پیدا شدند حضرت فرمود: شتران هدي را در پیش
روي ایشان بدارید، چون به خدمت حضرت رسیدند پرسیدند: براي چه مقصد آمده اي؟
حضرت فرمود: آمده ام که عمره بجا آورم و شتران نحر کنم و گوشت آنها را براي شما
ص: 1105
بگذارم و بروم، گفتند: قوم تو سوگند می دهند تو را بخدا و رحم
که بی رخصت داخل بلاد ایشان نشوي و دشمن ایشان را جرأت ندهی بر ایشان، پس حضرت ابا کرد و فرمود: البته داخل می
شوم، پس حضرت خواست که عمر را به رسالت فرستد بسوي ایشان، عمر گفت: یا رسول اللّه! عشیره و قبیله من کمند و من
در میان ایشان اعتباري ندارم و لیکن تو را دلالت می کنم بر عثمان بن عفان، حضرت به نزد عثمان فرستاد که برو بسوي قوم
خود از مؤمنان و بشارت ده ایشان را به آنچه وعده داده است مرا خدا از فتح مکه.
چون عثمان روانه شد ابان بن سعید را در راه دید، پس ابان از زین برجست و در عقب زین نشست و او را بر روي زین سوار
نمود، پس عثمان داخل شد و رسالت حضرت را رسانید و ایشان مهیاي جنگ بودند، پس سهیل نزد حضرت رسول صلّی اللّه
.«1» علیه و آله و سلّم نشست و عثمان نزد مشرکان نشست و حضرت در آن وقت از مسلمانان بیعت رضوان گرفت
و به روایت شیخ طبرسی گفته است چون مشرکان عثمان را حبس کردند و خبر به حضرت رسید که او را کشتند حضرت
فرمود: از اینجا حرکت نمی کنم تا با آنها قتال کنم و مردم را بسوي بیعت دعوت نمایم، و برخاست و پشت مبارك به درخت
.«2» داد و تکیه نمود و صحابه با آن حضرت بیعت کردند که با مشرکان جهاد کنند و نگریزند
و به روایت کلینی: حضرت یک دست خود را بر دست دیگر زد و براي عثمان بیعت گرفت که چون بیعت را بشکنید گناهش
عظیمتر و عقابش شدیدتر باشد، پس مسلمانان گفتند:
خوشا حال عثمان که طواف کعبه کرد و سعی میان صفا و مروه کرد و محل شد؛ حضرت فرمود: نخواهد کرد.
چون عثمان آمد حضرت پرسید: طواف کردي؟ گفت: چون تو طواف نکرده بودي من نکردم؛ پس واقع شد آنچه در روایت
سابق گذشت تا به صلح قرار یافت.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: بنویس بسم اللّه الرحمن الرحیم.
ص: 1106
سهیل بن عمرو گفت: من نمی دانم که رحمن رحیم کیست، ما رحمان مسیلمه را می دانیم که در یمن است و لیکن بنویس به
.« باسمک اللهم » نحوي که ما می نویسیم
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بنویس این محاکمه اي است که رسول خدا کرد با سهیل بن عمرو.
سهیل گفت: اگر ما می دانستیم که تو رسول خدائی با تو جنگ نمی کردیم!
حضرت فرمود: من رسول خدا هستم و منم محمد بن عبد اللّه. پس مسلمانان گفتند:
تویی رسول خدا، پس حضرت فرمود: بنویس محمد بن عبد اللّه.
و در آن نامه این را نوشتند که هر که از ما بسوي شما بیاید، بسوي ما پس بفرستید، و حضرت او را اکراه نکند که از دین
برگرداند، و هر که از شما بسوي ما بیاید، ما پس ندهیم به شما. حضرت فرمود: هر که از من بگریزد و به شما پناه آورد، مرا به
او حاجتی نیست؛ و این شرط را نوشتند که مردم آشکارا خدا را در مکه عبادت کنند و کسی مزاحمت به ایشان نرساند.
پس حضرت فرمود: این صلح باعث این شد که آمیزش میان اهل مکه و مدینه به مرتبه اي رسید که جامه ها
یا پرده ها از مدینه به مکه به هدیه می فرستادند و هیچ قضیه اي برکتش براي مسلمانان زیاده از این مصالحه نبود، و چنان
شایع شد اسلام در مکه که نزدیک شد اسلام مستولی شود بر مکه که اکثر مسلمان شوند.
پس سهیل بن عمرو دست زد و ابو جندل پسر خود را گرفت و گفت: این اول کسی است که صلح خود را در او جاري می
کنم.
حضرت فرمود: چون او به نزد ما آمد هنوز صلح منعقد نشده بود.
سهیل گفت: یا محمد! تو هرگز غدار و مکار نبودي؛ و ابو جندل را برد.
ابو جندل گفت: یا رسول اللّه! مرا به دست او می دهی؟
حضرت فرمود: من براي تو تنها این شرط نگرفته بودم با آنکه تو داخل این شرط
ص: 1107
.«1» نبودي؛ پس فرمود: خداوندا! تو براي ابو جندل به در شدي قرار ده
و چون ناقه حضرت ،«2» و شیخ طبرسی از ابن عباس روایت کرده است که: حضرت با هزار و چهارصد کس متوجه عمره شد
به حدیبیه رسید ایستاد و هر چند زجر کردند آن را پیش نرفت، حضرت فرمود: خدائی که فیل را حبس کرد ناقه مرا هم حبس
فرمود تا داخل حرم نشود از روي قهر و جبر، پس حضرت فرمود: بخدا سوگند که قریش هر مطلبی از من سؤال کنند که
متضمن تعظیم حرمتهاي خدا باشد البته اجابت خواهم کرد ایشان را.
پس بر سر چاهی فرود آمدند که اندك آبی داشت و آبش اندك اندك بیرون می آمد، پس صحابه از تشنگی شکایت
کردند و حضرت تیري از تیرهاي خود بیرون آورد و فرمود که در ته چاه فرو بردند، و به
اعجاز آن حضرت آب از ته چاه جوشید آن قدر که همه سیراب شدند، پس بدیل بن ورقاي خزاعی که خیرخواه ترین اهل
مکه بود نسبت به آن حضرت آمد و عرض کرد: کعب بن لوي و عامر بن لوي با صغیر و کبیر اهل مکه اتفاق کرده اند که
نگذارند تو را داخل مکه شوي.
حضرت فرمود: من به جنگ ایشان نیامده ام و براي عمره آمده ام و اگر مانع من شوند، تا جان دارم جنگ خواهم کرد.
چون بدیل خبر براي قریش برد عروه بن مسعود برخاست و گفت: قبول کنید آنچه می گوید و مانع او مشوید و من می روم
که با او سخن بگویم؛ چون به خدمت حضرت آمد دید که صحابه چگونه اطاعت آن حضرت می نمایند و چون خدمتی می
فرماید همه بر یکدیگر سبقت می گیرند، و چون دست می شوید یا وضو می سازد بر سر آن آب که از دست و دهان
مبارکش می ریزد مقاتله می نمایند، و چون سخن می گویند صدا بلند نمی کنند و از روي ادب آهسته سخن می گویند، و
تند بر روي آن حضرت نظر نمی کنند؛
ص: 1108
پس چون میان او و حضرت آن سخنان جاري شد که گذشت و بسوي قوم خود برگشت گفت: من به نزد پادشاهان بسیار رفته
ام مانند پادشاه عجم و روم و حبشه، و بخدا سوگند که ندیدم هیچ یک از آنها اطاعت پادشاه خود و تعظیم او کنند مثل آنکه
اصحاب محمد تعظیم و اطاعت او می کنند و شما البته سخن او را قبول کنید و با او جنگ نکنید.
پس مردي از قبیله کنانه گفت: من می روم با او سخن بگویم؛ چون آمد و صداي تلبیه اصحاب حضرت
را شنید و شتران قربانی را دید برگشت و به اصحاب خود گفت: سزاوار نیست اینها را مانع شدن از طواف کعبه.
پس مکرز بن حفص آمد و سخنان ناموافق گفت، و بعد از او سهیل بن عمرو آمد و به مصالحه قرار داد، و چون در نامه شرط
کردند که هر که از ایشان به خدمت حضرت آید هر چند مسلمان باشد به ایشان پس دهند، و هر که از جانب حضرت به نزد
ایشان رود پس ندهند.
مسلمانان گفتند: سبحان اللّه چگونه مسلمان را به ایشان می دهی؟
حضرت فرمود: هر که از ما به نزد ایشان رود، خدا و رسول از او بیزارند؛ و هر که از ایشان به نزد ما آید ما به ایشان بدهیم،
اگر خدا در دل او اسلام را داند او را نجات خواهد داد. در این سخن بودند که ناگاه ابو جندل پسر سهیل بن عمرو که پدرش
او را براي مسلمان شدن زنجیر در پا کرده بود با زنجیر آمد و خود را در میان مسلمانان انداخت، پس سهیل گفت: اول حکم
نامه را در حق این جاري می کنم، این را به من بده.
حضرت فرمود: هنوز صلحنامه تمام نشده است.
گفت: پس من صلح نمی کنم.
حضرت فرمود: او را براي من امان بده. گفت: امان نمی دهم.
باز فرمود: بکن. گفت: نمی کنم.
پس سهیل او را گرفت که ببرد، او فریاد زد: اي گروه مسلمانان! من مسلمان شده ام
ص: 1109
!«1» و کافري مرا می برد و می بینید که مرا چه شکنجه و عذاب کرده اند
حضرت فرمود: خداوندا! اگر می دانی که ابو جندل راست می گوید او را بزودي فرجی و نجاتی بده. و چون مسلمانان در
این باب سخن گفتند حضرت فرمود: او به نزد پدر و مادر خود می رود و بر او باکی نیست و من می خواهم که صلحی منعقد
.«2» شود که مصلحت عامه مسلمانان در آن است
دروغ گفت بلکه او همیشه در ) «3» عامه و خاصه روایت کرده اند که عمر بن الخطاب گفت: من شک نکردم مگر در آن روز
شک و کفر بود) پس بر حضرت زبان طعن و اعتراض گشود و گفت: آیا تو پیغمبر خدا نیستی؟
فرمود: بلی پیغمبر خدایم.
گفت: آیا ما بر حق نیستیم؟
فرمود: بلی ما برحقیم و دشمن ما بر باطل.
گفت: پس چرا این قدر مذلت بر ما قرار می دهی؟
فرمود: من پیغمبر خدایم و آنچه خدا فرموده می کنم و خدا یاور من است.
گفت: تو نگفتی که ما طواف کعبه خواهیم کرد و سر خواهیم تراشید؟
حضرت فرمود: من نگفتم امسال خواهیم کرد و بعد از این ان شاء اللّه خواهیم کرد.
و چون نامه نوشته شد و شتران را نحر کردند و محل شدند و برگشتند مردي از قریش که او را ابو بصیر می گفتند مسلمان شد
و از مکه گریخت و به مدینه خدمت حضرت آمد، پس کفار قریش دو نفر به طلب او فرستادند و گفتند: تو عهد کرده اي که
گریختگان ما را بدهی اکنون ابو بصیر را بده؛ حضرت او را به ایشان داد، چون او را به دو فرسخی مدینه بردند فرود آمدند که
چاشت بخورند، ابو بصیر به یکی از ایشان گفت: شمشیرت را نیکو شمشیري می بینم، او شمشیر خود را از غلاف کشید و
گفت: بلی نیکو شمشیري است
ص: 1110
و مکرر تجربه کرده ام، ابو بصیر گفت: بده
ببینم، چون به دستش داد گردن صاحب شمشیر را زد و خواست که دیگري را بزند، او به جانب مدینه گریخت و همه جا
دوید تا از در مسجد درآمد، حضرت فرمود: این مرد ترسیده است.
چون به خدمت حضرت رسید گفت: ابو بصیر رفیق مرا کشت و مرا نیز می خواهد بکشد. در این سخن بودند که ابو بصیر
رسید و گفت: یا رسول اللّه! تو وفا به عهد خود کردي و خدا مرا از شر ایشان نجات داد.
.«1» حضرت فرمود: خوب افروزنده اي است آتش جنگ را اگر کسی با او همراهی بکند
و فرمود: رخت و سلاح و اسب آن که کشته اي از توست بگیر و هرجا که خواهی برو.
از زمین جهینه سر « ذي المروه » و « عیص » پس ابو بصیر با پنج نفر که مسلمان شده بودند و با او از مکه آمده بودند در مابین
راه بر قوافل قریش می گرفتند در کنار دریا و تالان می کردند.
پس ابو جندل نیز از مکه گریخت با هفتاد نفر که مسلمان شده بودند و به ابو بصیر ملحق شدند و گروهی از قبائل اسلم و غفار
و جهینه به ایشان ملحق شدند تا سیصد نفر شدند و همه مسلمان بودند و قافله قریش را که می دیدند ایشان را می کشتند و
اموالشان را به غنیمت می گرفتند؛ پس قریش ابو سفیان را به خدمت حضرت فرستادند و تضرع و استغاثه کردند که: تو
بفرست و ایشان را بطلب که ما از آن شرط گذشتیم، دیگر هر که از ما به نزد تو بیاید به ما پس مده. پس دانستند آنها که بر
حضرت اعتراض می کردند در نوشتن این شرط و دادن
ابو جندل که آنچه حضرت می کند همه موافق حکمت و مصلحت است، و همین جماعت اموال ابو العاص بن الربیع را که
پسر خواهر خدیجه و شوهر زینب بود غارت کردند و براي رعایت دامادي حضرت اهل قافله را نکشتند، و چون ابو العاص
ص: 1111
.«1» به زینب پناه برد اموالش را به او رد کردند و او مسلمان شد چنانکه سابقا مذکور شد
و باز شیخ طبرسی از ابن عباس روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حدیبیه صلح را واقع
ساخت و نامه را مهر کرد سبیعه دختر حارث اسلمیه مسلمان شد و به خدمت حضرت آمد پیش از آنکه از حدیبیه روانه شوند
و شوهرش مسافر که از بنی مخزوم بود به طلب او آمد و او کافر بود و گفت: یا محمد! زن مرا به من رد کن براي شرطی که
کرده اي و هنوز مهر نامه خشک نشده است؛ پس حق تعالی این آیه را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ
مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِیمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَی الْکُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ یَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ
آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ أَنْ تَنْکِحُوهُنَّ إِذا آتَیْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْیَسْئَلُوا ما
اي گروه مؤمنان! هرگاه بیایند بسوي شما » : که ترجمه اش این است «2» أَنْفَقُوا ذلِکُمْ حُکْمُ اللَّهِ یَحْکُمُ بَیْنَکُمْ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ
زنان مؤمنه هجرت کنندگان پس امتحان کنید ایشان را به ایمان، خدا داناتر است به ایمان ایشان، پس اگر دانستید ایشان
را که ایمان آورده اند پس برمگردانید ایشان را بسوي کافران، نه آن زنان حلالند بر مردان و نه آن مردان حلالند بر زنان، و
باکی نیست بر شما که ایشان را نکاح کنید هرگاه بدهید به ایشان مهرهاي ایشان را، و نکاح مکنید زنان کافران را و اگر زنی
از شما مرتد شود و برود بسوي کافران بطلبید شما از آنها آنچه خرج کرده اید از مهر، و اگر زنی از آنها مسلمان شود و بسوي
.« شما آید مهر آن زن را به آنها بدهید، این حکم خداست حکم می کند میان شما و خدا دانا و حکیم است
ابن عباس گفته است که: چون این آیه نازل شد حضرت سوگند داد سبیعه را که: تو براي خدا آمده اي یا از براي کراهت
شوهر خود یا خواستن شهر دیگر یا مرد دیگر یا طلب دنیا نیامده اي؟ چون آن زن سوگند یاد کرد، حضرت مهرش را به
شوهرش داد و زن را نداد
ص: 1112
و فرمود: من براي مردان شرط کردم نه براي زنان، پس هر که از مردان می آمد حضرت پس می داد و هر که از زنان می آمد
.«1» بعد از امتحان، مهرش را به شوهرش می داد و زن را نمی داد
و شیخ طبرسی و قطب راوندي و شیخ مفید و غیر ایشان از علماي شیعه و صاحب جامع الاصول و اکثر محدثان عامه روایت
کرده اند که: در صلح حدیبیه سهیل بن عمرو با گروهی از مشرکان به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و
گفتند: جماعتی از پسران و برادران و غلامان ما به نزد تو آمده اند که خبري از دین
ندارند و از خدمت اموال و مزارع ما گریخته اند، ایشان را به ما پس ده.
حضرت فرمود: اي گروه! یا دست از این سخنان برمی دارید یا می فرستیم بر شما کسی را که بزند گردنهاي شما را به شمشیر
در راه دین، خدا دل او را به ایمان امتحان کرده است، پس یکی از صحابه گفت: آن مرد ابو بکر است؟ فرمود: نه؛ گفت: عمر
است؟ فرمود: نه؛ عرض کرد: پس کیست؟ حضرت فرمود: آن است که نعل مرا پینه می کند، همه دویدند که ببینند کیست،
دیدند که حضرت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام نعل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پینه می کرد
زیرا که بندش گسیخته بود.
.«2» و به روایت جامع الاصول: أبو بکر و عمر پرسیدند: کیست او یا رسول اللّه؟ فرمود: آن است که نعل مرا پینه می کند
محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه حدیبیه شد و به منزل جحفه
فرود آمد، در آن منزل آب نبود پس مشکها را به سعد بن مالک داد که برود و آب بیاورد، چون اندك راهی رفت برگشت و
گفت: یا رسول اللّه! چون پاره اي راه رفتم از ترس نتوانستم که قدم بردارم و برگشتم؛ پس دیگري را فرستاد و او نیز برگشت؛
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و مشکها را به او داد و آن حضرت روانه شد و در
ص: 1113
.«1» اندك وقتی مشکها را پر از آب کرد و برگشت و حضرت او را دعا کرد
و از جمله معجزاتی که از پیغمبر
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این جنگ به ظهور آمد آن بود که عامه و خاصه روایت کرده اند از براء بن عازب که او می
گفت: شما گمان می کنید که فتح بزرگ فتح مکه است و ما فتح بزرگ بیعت رضوان و جنگ حدیبیه را می دانیم، ما هزار و
چهارصد نفر بودیم که در آن جنگ در خدمت آن حضرت بودیم و در حدیبیه یک چاه بود و اندکی که آب کشیدیم آبش
به آخر رسید، چون خبر به حضرت رسید بر سر چاه آمد و ظرف آبی طلبید و وضو ساخت، و چون مضمضه کرد آب
مضمضه خود را در چاه ریخت پس آن چاه آبش بلند شد و ما و چهارپایان ما همه از آن آب سیراب شدیم.
به روایت دیگر: آب دهان معجز نشان خود را در آن چاه انداخت.
.«2» به روایت دیگر: تیر خود را فرستاد که در چاه فرو بردند
از سالم بن ابی الجعد و غیر او خاصه و عامه روایت کرده اند که گفت: در روز بیعت شجره ما هزار و پانصد نفر بودیم و بسیار
تشنه شدیم، حضرت آبی طلبید در میان ظرفی و دست مبارك خود را در میان آب فرو برد، پس آن آب از میان انگشتان دریا
نشانش مانند چشمه جاري شد و آن قدر آب آمد که همه ما را کافی بود و اگر صد هزار کس می بودیم همه را کفایت می
.«3» نمود
و کلینی به سندهاي حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که در تفسیر این آیه کریمه لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللَّهُ بِشَ یْ ءٍ
البته امتحان » : یعنی «4» مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ أَیْدِیکُمْ وَ رِماحُکُمْ
حضرت فرمود: این امتحان در عمره « می کند خدا شما را به چیزي از شکار که به آن می رسد دستهاي شما و نیزه هاي شما
حدیبیه بود خدا مسلمانان را امتحان کرد به
ص: 1114
وحشیان صحرا که می آمدند به نزدیک ایشان و اندرون خیمه هاي ایشان به مرتبه اي که به دست می توانستند گرفت و به
چنانکه بنی اسرائیل را به وفور ماهی در روز شنبه امتحان کرد. ،«1» نیزه می توانستند شکار کرد
و قطب راوندي روایت کرده است که: در جنگ حدیبیه بر مسلمانان گرسنگی بسیار مستولی شد و توشه هاي ایشان کم شد
زیرا که زیاده از ده روز ماندند در آنجا؛ چون این حال را به حضرت شکایت کردند فرمود که نطعی گشودند و فرمود: هر که
بقیه توشه دارد بیاورد و بر روي نطع بریزد، پس اندك آرد و چند دانه خرما آوردند و حضرت ایستاد و دعا کرد براي برکت
.«2» و امر فرمود ظرفهاي خود را بیاورند، پس همه ظرفها را آوردند و پر کردند و باز بسیار بود که ظرف نداشتند که پر کنند
باب سی و نهم در بیان فتح خیبر است
و قدوم جعفر طیار از حبشه
ص: 1117
شیخ مفید و شیخ طبرسی و قطب راوندي و ابن شهر آشوب و سایر روات و محدثان خاصه و عامه به اسانید مختلفه روایت
کرده اند که: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از غزوه حدیبیه مراجعت نمود بیست روز در مدینه ماند و بعد از آن
اللّهم ربّ السّماوات » متوجه فتح قلاع خیبر شد، و چون به نزدیک خیبر رسید فرمود: بایستید، چون ایستادند این دعا خواند
السّبع و ما اظللن و ربّ الأرضین السّبع و
ما اقللن و ربّ الشّیاطین و ما اضللن انّا نسألک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها و نعوذ بک من شرّ هذه القریه و شرّ
پس فرمود: پیش روید به نام خداوند رحمان رحیم، پس حضرت آنها را محاصره نمود و خود در زیر « اهلها و شرّ ما فیها
درختی فرود آمد و در بقیه آن روز ماندند و روز دیگر تا ظهر، پس منادي حضرت ندا کرد و چون مردم جمع شدند دیدند
که مردي نزد آن حضرت نشسته است پس فرمود: من در خواب بودم این مرد آمده بود و شمشیر مرا از غلاف کشیده بود و
چون بیدار شدم بر سرم ایستاده بود و می گفت: کی مرا از تو بازمی دارد امروز؟ گفتم:
خدا، پس شمشیر را از دست انداخت و چنین نشسته است و حرکت نمی تواند کرد به قدرت خدا؛ پس حضرت او را بخشید و
رها کرد.
و زیاده از بیست روز ایشان را محاصره نمود و علم در دست امیر المؤمنین علیه السّلام بود، پس آن حضرت را درد چشم
عظیمی عارض شد.
و مسلمانان از بیرون قلعه با یهود محاربه می کردند و یهود خندقی بر دور قلعه خود کنده بودند، تا آنکه یک روزي در قلعه را
گشودند و مرحب یهودي که به شجاعت مشهور بود با لشکر گران بیرون آمد و متعرض جنگ شد، پس حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم علم را به دست أبو بکر داد و با گروه مهاجران و انصار او را فرستاد، پس او رفت و شکست خورد و
برگشت
ص: 1118
و او ملامت اصحاب خود می کرد
و آنها ملامت او می کردند تا به خدمت حضرت آمد.
پس روز دیگر علم را به دست عمر داد و فرستاد و اندك راهی که رفت گریخت و برگشت و او اصحاب خود را به جبن
نسبت می داد و اصحاب او را به جبن نسبت می دادند تا برگشت.
پس حضرت فرمود: اینها صاحب علم نیستند فردا علم را به دست کسی بدهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول
او را دوست دارند و برگردنده باشد به جنگ و هرگز نگریزد و برنگردد تا خدا بر دست او فتح کند. پس هر یک از صحابه
در آن شب به آرزوي این خوابیدند که شاید فردا علم به او داده شود.
چون صبح شد همه با این آرزو به خدمت حضرت شتافتند پس حضرت فرمود: علی بن ابی طالب کجاست؟ عرض کردند: یا
رسول اللّه! چشمهایش درد می کند.
فرمود: او را حاضر سازید؛ چون دست حضرت را گرفته آوردند فرمود: یا علی! چه درد داري؟
گفت: یا رسول اللّه! چشمم چنان درد می کند که جائی را نمی توانم دید و سرم درد می کند.
حضرت فرمود: بنشین و سر خود را در دامن من گذار.
پس آب دهان مبارك خود را به دست خود بر دیده و سر مبارکش مالید و فرمود:
.« خداوندا! او را از ضرر گرما و سرما نگاهدار » « اللّهمّ قه الحرّ و البرد »
پس در حال دیده هاي حق بین گشوده شد و صداع درد چشمش زائل شد و رایت سفید خود را به دست او داد و فرمود: برو
جبرئیل با توست و نصرت در پیش روي تو می رود و ترس در دلهاي ایشان است، و بدان اي علی که
است پس بگو منم علی که مخذول می « ایلیا » ایشان در کتاب خود خوانده اند که کسی که ایشان را هلاك می کند نام او
شوند ان شاء اللّه تعالی.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام عرض کرد: یا رسول اللّه! با ایشان مقاتله کنیم تا مثل ما شوند و مسلمان شوند؟
حضرت فرمود: یا علی! به تأنّی برو تا به عرصه ایشان درآئی پس دعوت کن ایشان را
ص: 1119
بسوي اسلام و خبر ده ایشان را به آنچه واجب است بر ایشان از حقّ خدا، پس بخدا سوگند که اگر خدا یک مرد را به تو
هدایت کند بهتر است از آنکه شتران سرخ مو همه از تو باشند.
حضرت امیر علیه السّلام فرمود که: رفتم تا به قلعه هاي ایشان رسیدم، پس مرحب بیرون آمد زره پوشیده و خودي بر سر
یهود خیبر می دانند که منم » : گذاشته و سنگ بزرگی را سوراخ کرده بر بالاي خود بر سر گذاشته و این رجز را می خواند
منم آن که مادرم مرا حیدر نام کرده است، » : پس من گفتم ،« مرحب، در سلاح خود غوطه خورده ام، و دلیر تجربه کرده ام
پس چون دو ضربت از دو جانب رد شد ؛« مانند شیر ژیان قدم به میدان گذاشته ام، شما را مانند دانه کیل می کنم و برمی دارم
من ضربتی بر سرش زدم که سنگ و خود و سر آن عنود را به دونیم کردم که شمشیر بر دندانهایش نشست و از اسب گردید
.«1» و بر زمین افتاد
و در روایت دیگر وارد شده است که: چون حضرت فرمود: منم علی بن ابی طالب، عالمی از علماي ایشان گفت که: مغلوب
شدید بحقّ کتابی که خدا
به موسی فرستاده است؛ و رعب عظیم در دلهاي ایشان بهم رسید، و چون حضرت، مرحب را کشت لشکري که با او بودند به
آن را می -«2» قلعه گریختند و دروازه قلعه را بستند و آن دروازه عظیم محکمی بود که بیست نفر- و به روایتی چهل نفر
بستند و می گشودند، پس حضرت به قوّت ربانی به حلقه آن در چسبید و چنان حرکت داد که تمام قلعه بلرزید و در را کند و
.«3» بر روي دست گرفت و رفت تا فتح کرد پس در را انداخت
.«4» ابو رافع گفت: من با شش نفر رفتیم که در را حرکت دهیم نتوانستیم حرکت داد
و عامه از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده اند که جابر انصاري گفت: آن جناب
ص: 1120
در روز خیبر در را بر سر دست گرفت و بر خندق پل کرد تا همه مسلمانان از روي آن گذشتند، و قلعه را فتح کرد و بعد از
.«1» آنکه آن را انداخت چهل نفر- و به روایتی هفتاد نفر- تلاش کردند که آن را بردارند نتوانستند برداشت
و ابو عبد اللّه جدلی گوید: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام براي من نقل کرد که در خیبر را کندم و سپر خود گردانیدم و با
ایشان جنگ کردم تا ایشان را به فضل خدا گریزاندم، پس جسري کردم بر روي خندق تا مسلمانان گذشتند، پس آن را
چندین ذراع دور افکندم.
شخصی گفت: یا امیر المؤمنین! خوش بار گرانی برداشته بودي.
.«2» حضرت فرمود: گرانی آن بر من نمی نمود مگر مثل این سپر که در دست دارم
و شیخ طوسی روایت کرده است که: در روز
می گفتند و یهودان او را امیر خود می دانستند به اعتبار « مرحب » خیبر مرد بلند قامت سر بزرگی بیرون آمد از قلعه که او را
شجاعت و تموّل او، پس هر که از صحابه در برابر او رفت او گفت: منم مرحب، و بر او حمله کرد نایستاد و گریخت؛ مرحب
دایه اي داشت که از کاهنان بود و مرحب را بسیار دوست می داشت به سبب جوانمردي و تنومندي و عظمت خلقت او و
مکرر به او می گفت که:
هر که با تو جنگ کند با او جنگ کن و هر که خواهد بر تو غالب شود بر او غالب شو مگر کسی که بگوید من حیدر نام
دارم که اگر در برابر او بایستی کشته می شوي.
چون بسیار با مردم مقاتله کرد و همه را گریزاند به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شکایت کردند و التماس کردند
که امیر المؤمنین علیه السّلام را به جنگ او بفرستد، پس آن حضرت علی علیه السّلام را طلبید و فرمود: یا علی! برو و کفایت
شرّ مرحب از سر ما بکن.
چون امیر مؤمنان علیه السّلام رو به قلعه یهودان آورد و نام خدا را برد و مردانه رو به مرحب دوید، مرحب ترسید و برگردید،
پس برگشت و رو به حضرت آورد و گفت: منم آن که مادرم مرا مرحب نام کرده است، حضرت نیز رو به او دوید و فرمود:
منم آن که مادرم مرا
ص: 1121
حیدر نام کرده است.
چون مرحب آن نام را شنید نصیحت دایه را به یاد آورد و گریخت، پس شیطان به صورت یکی از علماي یهود بر سر راه
او آمد و گفت: به کجا می روي؟
گفت: این جوان می گوید من حیدره نام دارم.
شیطان گفت: چه می شود که حیدره نام دارد؟
گفت: من مکرر از دایه خود شنیدم که می گفت: مبارزه مکن با قرنی که حیدره نام داشته باشد که تو را خواهد کشت.
شیطان گفت: قبیح باد روي تو، مگر حیدره در عالم یکی است؟ تو با این عظمت و شوکت از چنین جوانی می گریزي به
گفته زنی و اکثر گفته هاي زنان خطا می باشد و اگر راست گوید حیدره نام در دنیا بسیار است، برگرد شاید او را بکشی و
بزرگ قوم خود شوي و من از عقب تو تحریص می کنم یهودان را که تو را مدد کنند.
پس آن مخذول مدبر فریب آن محیل مزور را خورد و برگشت تا به نزدیک آن حضرت رسید، ضربتی بر سرش زد که بر رو
.«1» درافتاد و یهودان رو به هزیمت آوردند و فریاد می کردند که مرحب کشته شد
و عامه به طرق متعدده از سعد بن وقاص روایت کرده اند که او می گفت که: علی را سه منقبت بود که اگر یکی از آنها براي
من می بود بهتر بود براي من از شتران سرخ مو:
اول آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را در جنگ تبوك در مدینه گذاشت، پس او گفت: یا رسول اللّه! مرا
با اطفال و زنان می گذاري؟ فرمود: یا علی! آیا راضی نیستی که از من به منزله هارون باشی از موسی مگر آنکه پیغمبري بعد
از من نیست که تو بعد از من پیغمبر باشی.
دوم آنکه شنیدم که در روز خیبر می گفت: علم را به مردي بدهم که خدا و
رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند پس ما همه گردن کشیدیم که به ما بدهد،
ص: 1122
پس فرمود: علی را بطلبید، چون حاضر شد چشمهایش درد می کرد پس آب دهان مبارك در دیده هاي او انداخت و علم را
به دست او داد و خدا به دست او فتح کرد.
.«1» سوم آنکه چون آیه مباهله نازل شد علی و فاطمه و حسن و حسین علیهما السّلام را طلبید و فرمود: خداوندا! اینها اهل منند
و در احتجاج از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز خیبر علم انصار را
به سعد بن عباده داد و به جنگ یهود فرستاد و او گریخت و جراحت یافته بود، پس علم مهاجران را به عمر داد و فرستاد و او
جنگ نکرده اصحاب خود را از جنگ ترسانیده گریخت؛ پس حضرت سه مرتبه فرمود: آیا مهاجران و انصار چنین می کنند؟
.«2» پس فرمود: رایت را به مردي دهم که گریزنده نباشد و خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: در روز خیبر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را
سوار کرد و عمامه به دست خود بر سر او بست و جامه هاي خود را بر او پوشانید و او را بر استر خود سوار کرد و فرمود: یا
علی! برو که جبرئیل از جانب راست تو می آید و میکائیل از جانب چپ تو و عزرائیل در پیش روي تو و اسرافیل
.«3» از عقب تو و دعاي من در عقب توست، پس قلعه را فتح کرد و در قلعه را چهل ذراع دور افکند
عامه و خاصه به طرق بسیار روایت کرده اند که: در روز شوري که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام حجتها بر افضلیت خود
بر آن منافقان القاء می نمود فرمود: آیا در میان شما کسی هست که در وقتی که عمر در روز خیبر برگشت و علم حضرت را
برگردانید و او اصحاب خود را به جبن نسبت می داد و اصحاب او را به جبن نسبت می دادند و گریخته به خدمت حضرت
آمد و پیغمبر فرمود: البته فردا رایت را به مردي دهم که گریزنده نیست و خدا و رسول او را دوست می دارند و او خدا و
رسول را دوست می دارد و برنمی گردد تا
ص: 1123
خدا بر دست او فتح کند، و چون صبح شد مرا طلبید گفتند: یا رسول اللّه! او از درد چشم دیده باز نمی تواند کرد، فرمود:
بیاورید او را، چون من در خدمتش ایستادم آب دهان مبارکش را بر دیده من انداخت و فرمود: خداوندا! از او دور گردان
گرما و سرما را؛ و تا این ساعت به دعاي آن حضرت از گرما و سرما ضرر نیافتم و علم را گرفتم و کافران را گریزاندم، بغیر از
.«1» من که اینها براي او واقع شده باشد؟ همه گفتند: نه
باز فرمود: سوگند می دهم شما را بخدا که کسی در میان شما هست بغیر من که رفته باشد به جنگ مرحب و او بیرون آمد و
رجز می خواند و از بس که سرش بزرگ بود به عوض خود سنگی بزرگ
مانند کوهی بر سر گذاشته بود و من ضربتی بر سرش زدم که سنگ را شکافت و به سرش رسید و او را کشت، بغیر من کسی
از شما چنین کرده است؟
.«2» گفتند: نه
پس فرمود: شما را سوگند می دهم که کسی هست بغیر از من در میان شما که در خیبر را کنده باشد و بر سر دست گرفته
.«3» باشد و صد ذراع راه برده باشد و بعد از آن چهل نفر نتوانستند آن در را حرکت داد؟ همه گفتند: نه
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در نامه اي که
به سهل بن حنیف انصاري نوشت در آنجا ذکر کرده بود که:
بخدا سوگند که چون در خیبر را کندم و چهل ذراع از پشت سر خود دور افکندم به قوّت جسدي نبود و به حرکت غذائی
نبود و لیکن مؤید گردیدم به قوّت ملکوتی و به نفسی منوّر گردیدم به نور پروردگار خود، و من از احمد از بابت چراغی
بودم که از چراغی افروزند، بخدا سوگند که اگر همه عرب یاري یکدیگر کنند بر قتال من هرآینه رو نگردانم و نگریزم و اگر
فرصت بیابم سرهاي منافقان را از بدنها جدا کنم، و کسی که پروا از مرگ ندارد
ص: 1124
«1» ؟ و پیوسته آرزوي مرگ دارد از جنگ چه پروا می کند
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود در جواب یهودي که می پرسید از امتحانها
که: خدا اوصیاي پیغمبران را کرده است چه بر تو واقع شد؟ فرمود: اما سال ششم
هجرت پس وارد شدیم به شهر اصحاب تو خیبر بر مردان یهود و شجاعان ایشان و سواران قریش و مبارزان ایشان، پس رو به
ما آوردند مانند کوهها از اسبان و مردان و اسلحه فراوان، و ایشان در محکمترین قلعه ها بودند و عدد ایشان از حد و احصا
فزون بود و از روي نهایت جرأت و شوکت مبارز می طلبیدند، و هر که از اصحاب ما بر ایشان می رفت می کشتند تا آنکه
دیده هاي صحابه همه سرخ شد و ترسیدند و در فکر جان خود افتادند و هیچ کس قبول نمی کرد که به مبارزه ایشان برود و
همه می گفتند:
ابو الحسن می باید برود به جنگ ایشان؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا بسوي ایشان فرستاد، و چون به
میدان قدم نهادم هرکه در برابرم پیدا شد بر خاك مذلت انداختم و هر سواره که نزدیک من می آمد استخوانش را در زیر سم
چهار پاي خود خرد می کردم تا آنکه کسی جرأت مبارزه من نمی کرد، پس مانند شیر گرسنه که بر طعمه خود رو کند
شمشیر کشیدم و رو به ایشان آوردم تا همه را گریزاندم پس به قلعه خود گریختند و در قلعه را بستند، پس به دست خود به
قدرت ربانی در قلعه را کندم و تنها داخل قلعه ایشان شدم و هر که از مردان ایشان پیدا می شد می کشتم و زنانشان را اسیر
.«2» می کردم تا آنکه آن قلعه ها را به تنهائی فتح کردم و بغیر از خدا کسی مرا معاونت نکرد
و قطب راوندي و شیخ طبرسی روایت کرده اند که: جنگ خیبر در ماه ذیحجه سال ششم هجرت؛ و بعضی گفته اند که:
و زیاده از بیست روز حضرت ایشان را محاصره کرد و چهارده هزار یهودي در قلعه هاي خیبر ،«3» در اول سال هفتم واقع شد
بود، پس در آن « قموص » بودند و حضرت قلعه قلعه فتح می کرد و می رفت، و محکمترین قلاع ایشان قلعه
ص: 1125
قلعه علم را به ابو بکر داد و او گریخت و برگشت؛ به عمر داد، او نیز گریخت و برگشت؛ پس فرمود: علم را به مردي بدهم
که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و گریزنده نیست و حمله آورنده است، پس منافقان صحابه
گفتند: علی نخواهد بود و از شر او ایمنیم زیرا که از درد چشم زیر پاي خود را نمی تواند دید، چون حضرت امیر علیه السّلام
خداوندا! عطاکننده نیست چیزي را که تو » : یعنی « اللّهم لا معطی لما منعت و لا مانع لما اعطیت » : سخن ایشان را شنید گفت
.« منع کنی، و منع کننده نیست چیزي را که تو عطا کنی
چون روز دیگر صبح شد پیغمبر از خیمه بیرون آمد و علم را در پیش خیمه زد و همه آرزو می کردند که علم را به او بدهد
حتی عمر با آنکه خود را آزموده بود می گفت: من آرزوي امارت نکردم مگر در آن روز! پس حضرت فرمود: علی را
بطلبید؛ مردم از همه طرف فریاد کردند که: او چنان چشمش درد می کند که پیش پاي خود را نمی تواند دید، فرمود: بیاورید
او را؛ چون حاضر شد پس آب دهان در دیده هاي او انداخت و روشن شد و علم را به دست او داد و فرمود: برو و ایشان را به
یکی از سه خصلت دعوت کن:
اول آنکه مسلمان شوند و قبول احکام مسلمانان بکنند و مالهاي ایشان از ایشان باشد.
دوم آنکه جزیه قبول کنند و مال ایشان از ایشان باشد.
سوم آنکه جنگ کنند.
چون حضرت به پاي قلعه ایشان آمد بغیر جنگ به چیزي راضی نشدند، و چون مرحب در برابرش پیدا شد ضربتی زد و
پاهایش را قلم کرد و انداخت و باقی لشکر گریختند و در قلعه را بستند- و به روایت راوندي در قلعه ایشان سنگ عظیمی بود
که مانند آسیا در میانش سوراخی کرده بودند- پس حضرت امیر علیه السّلام کمان را از چپ خود انداخت، چون شمشیر در
دست راستش بود دست چپ خود را داخل آن سوراخ کرد و به قوّت ولایت آن در را بسوي خود کشید و کند و بر سر دست
خود گرفت و داخل قلعه شد و آن را سپر کرد و با ایشان جنگ کرد، و چون یهود گریختند در را از عقب خود پرتاب کرد
که در آخر لشکر افتاد، و چون پیمودند چهل ذراع دور رفته بود پس چهل نفر جمع شدند
ص: 1126
.«1» و نتوانستند آن سنگ را از جا برداشت
مؤلف گوید: قصه گریختن ابو بکر و عمر و فرمودن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که: علم را به کسی خواهم داد
که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند، از متواترات است و بخاري و مسلم و سایر محدثان عامه
در صحاح خود روایت کرده اند؛ و اکثر مفاخر و مناقبی که از براي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
و همین واقعه از براي کسی که اندك تمیزي داشته باشد براي حقّیّت آن ؛«2» منقول شد در کتب معتبره عامه مذکور است
حضرت به خلافت و عدم استحقاق ابو بکر و عمر خلافت را کافی است زیرا که هر عاقلی می فهمد که هرگاه پیغمبر صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم بعد از گریختن آنها بفرماید که فردا علم را به کسی می دهم که صاحب این اوصاف است معلوم است که
آنها که گریختند از این اوصاف عاریند و کسی که خدا و رسول را دوست ندارد و خدا و رسول او را دوست ندارند چگونه
استحقاق آن دارند که خلیفه خدا و پیشواي دین و دنیا باشند.
و شیخ طبرسی به سند موثق از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: چون حضرت امیر علیه السّلام به در قلعه یهودان
خیبر رسید در قلعه را به روي آن حضرت بستند، پس حضرت در را کند و سپر کرد پس در را بر پشت خود گرفت تا همه
پس در را انداخت، و چون بشارت به حضرت ،«3» مسلمانان از روي آن گذشتند و سنگینی مردم هیچ بر آن حضرت اثر ننمود
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید که امیر المؤمنین علیه السّلام قلعه را فتح کرد حضرت متوجه قلعه شد و امیر المؤمنین
به استقبال آن حضرت بیرون آمد، و چون نظر حضرت بر امیر کبیر افتاد فرمود: سعی مشکور و مردانگی مشهور تو به من رسید
و خدا از تو راضی شد و من از تو خشنود گردیدم، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گریست، رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم فرمود: چرا گریه می کنی یا علی؟ گفت: از روي شادي گریه می کنم که بشارت دادي که خدا و رسول
ص: 1127
از من راضیند.
و فرمود: از جمله سبی ها که حضرت امیر گرفته بود، صفیه دختر حی بود، پس بلال را طلبید و صفیه را به او داد و فرمود:
ندهی او را مگر به دست رسول خدا تا آنچه خواهد بکند؛ پس بلال او را از میان کشتگان گذرانید، و چون نظر صفیه بر
کشتگان افتاد حالتی او را عارض شد که نزدیک بود جان از بدنش بدر رود، چون به خدمت حضرت آورد او را و حضرت
آن حال را در او مشاهده فرمود بلال را عتاب نموده فرمود: مگر رحم از دل تو کنده شده است که زنی را از پیش کشتگان
.«1» خویشان او می گذرانی؟ پس صفیه را حضرت از براي خود گرفت و آزاد کرد و براي خود نکاح نمود
و در آن چند روز صفیه را کنانه پسر ربیع بن ابی الحقیق زفاف کرده بود و او در شبی خواب دید که ماه در دامن او فرود
آمد، چون خواب را به شوهر خود نقل کرد شوهرش طپانچه اي بر روي او زد که رویش سیاه شد و گفت: آرزوي آن داري
که محمد پادشاه حجاز تو را بگیرد؟ چون حضرت اثر طپانچه را در روي او دید از او پرسید: چرا روي تو چنین شده است؟ او
.«2» واقعه را براي حضرت نقل کرد
و در کتاب مشارق الانوار روایت کرده است: چون صفیه را به خدمت حضرت آوردند او در نهایت حسن و جمال بود،
حضرت خراشی در روي او دید و از سبب آن پرسید، صفیه گفت: چون علی علیه السّلام در قلعه را حرکت داد تمام قلعه
بلرزید و نظارگیان که بر قلعه مشرف شده بودند همه افتادند و من از تخت خود افتادم و رویم به پایه تخت خورد و خراشید؛
حضرت فرمود: اي صفیه! مرتبه علی نزد خدا عظیم است و علی چون در را حرکت داد قلعه بلرزید و آسمانها و زمینها و عرش
اعلا از براي غضب آن برگزیده خداي اعلی به لرزه آمدند.
چون علی علیه السّلام مرحب را به دونیم کرد جبرئیل متعجب به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
ص: 1128
لا فتی الّا علیّ لا » : آمد، حضرت فرمود: اي جبرئیل! از چه چیز تعجب می کنی؟ گفت: ملائکه در مواضع ملکوت ندا می کنند
و تعجب من از آن است که چون مأمور شدم قوم لوط را هلاك کنم هفت شهر ایشان را از طبقه هفتم « سیف الّا ذو الفقار
زمین جدا کردم و به یک پر بال خود برداشتم و بلند کردم تا به جائی رسانیدم که اهل آسمان صداي مرغان ایشان و گریه
اطفال ایشان را می شنیدند و تا صبح نگاه داشتم و منتظر امر حق تعالی بودم و سنگینی آنها را بر بال خود نیافتم، و امروز چون
گفت و از روي غضب آن ضربت هاشمی را بر مرحب زد از جانب خدا مأمور شدم که زیادتی قوّت ضربت او « اللّه اکبر » علی
را بگیرم که زمین را با گاو به دونیم نکند، و آن ضربت بر بال من گرانتر از آن هفت شهر بود
.«1» با آنکه میکائیل و اسرافیل در هوا بازوي او را گرفته بودند
و شیخ طبرسی روایت کرده است: ابن ابی الحقیق از قلعه خود به خدمت حضرت فرستاد و امان طلبید که از قلعه به زیر آید و
با حضرت سخن بگوید، چون فرود آمد با حضرت صلح کرد که خون قوم او محفوظ باشد و فرزندان و زنان ایشان را به
ایشان بگذارند و جمیع خانه ها و مزارع و اموالشان از حضرت باشد بغیر از جامه اي که پوشیده باشند، پس آن جناب با ایشان
به این نحو صلح کرد، و چون اهل فدك این قضیه را شنیدند آنها نیز امان طلبیدند و به این نحو با حضرت صلح کردند، پس
اهل خیبر عرض کردند: ما زمینها را بهتر از دیگران آبادان می توانیم کرد، اینها را به ما بگذار که نصف حاصل از ما باشد و
نصف از تو، حضرت راضی شد و به این نحو با ایشان معامله نمود و شرط کرد که هر وقت که خواهد، ایشان را بیرون کند؛ و
اهل فدك نیز قبول کردند. پس خیبر مال جمیع مسلمانان بود چون به جنگ گرفتند و فدك مخصوص حضرت رسول صلّی
.«2» اللّه علیه و آله و سلّم بود چون بی جنگ ایشان دادند
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام مروي است که: چون پیغمبر از خیبر فارغ شد
ص: 1129
خواست که بر سر قلعه هاي فدك بفرستد، پس رایت ظفر آیت را بست و فرمود: کیست این رایت را به حقیّت بگیرد؟ زبیر
برخاست و گفت: من می گیرم.
حضرت فرمود: دور شو.
و سعد برخاست و باز چنین جواب شنید.
پس فرمود: یا
علی! برخیز که حق توست.
پس حضرت امیر علیه السّلام علم را گرفت و متوجه فدك شد و با ایشان صلح کرد که خون ایشان محفوظ باشد و مالشان از
حضرت رسول باشد، پس قلعه ها و شهرها و باغها و مزرعه هاي فدك مخصوص حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
شد و مسلمانان در آنها حق نداشتند.
پس جبرئیل نازل شد و گفت: حق تعالی تو را امر می فرماید که به ذي القربی بدهی حق او را.
حضرت فرمود: قرباي من کیست و حق چیست؟
جبرئیل گفت: قرباي تو فاطمه علیها السّلام است و حقّ او جمیع فدك است.
و چون آن .«1» پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جناب فاطمه را طلبید و نامه اي نوشت و فدك را به او داد
جناب از دنیا رفت ابو بکر و عمر فدك را از فاطمه علیها السّلام غصب کردند.
ابن شهر آشوب روایت کرده است: حضرت رسول چون متوجه فتح قلعه هاي فدك شد ایشان به قلعه اي از قلعه هاي حصین
خود متحصن شدند، آن جناب ایشان را طلبید و فرمود: چه خواهید کرد اگر شما را در این قلعه بگذارم و جمیع قلاع شما را
بگشایم و اموال شما را متصرف شوم؟
گفتند: ما در آن قلعه ها حافظان داریم و کلیدهاي آنها نزد ماست.
حضرت فرمود: بلکه کلیدهاي آنها را خدا به من داده است و در دست من است و کلیدها را در آورد و به ایشان نمود.
ایشان متهم کردند آن مردي را که کلیدها را به او سپرده بودند که او کلیدها را به
ص: 1130
حضرت داده و با او عتاب کردند، او سوگند یاد
کرد که کلیدها نزد من است و در سبدي گذاشته ام و سبد را در صندوقی گذاشته ام و صندوق را در خانه محکمی پنهان
کرده ام و درش را قفل زده ام؛ چون به آن خانه رفت و ملاحظه کرد قفلها را به حال خود یافت و کلیدها را ندید، پس
برگشت و گفت: من اکنون دانستم که او پیغمبر است زیرا که من کلیدها را مضبوط کرده بودم، و چون او را ساحر می دانستم
آیه اي چند از تورات براي دفع سحر او بر آن قفلها خوانده بودم و اکنون همه به حال خود است و کلیدها نیست، اکنون
دانستم که او ساحر نیست.
پس به خدمت حضرت برگشتند و گفتند: کی داد کلیدها را به تو؟
فرمود: آن کسی داد که الواح را به موسی داد، جبرئیل براي من آورد.
پس در قلعه را گشودند و به خدمت آن جناب آمدند و بعضی مسلمان شدند و حضرت مالشان را خمس گرفت و به ایشان
حضرت از جبرئیل «1» گذاشت، و هر که مسلمان نشد اموالش را تصرف نمود، پس آیه نازل شد که وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ
پرسید: ذي القربی کیست و حق او چیست؟ گفت: فدك را به فاطمه علیها السّلام بده که میراث اوست از مادرش خدیجه و
خواهرش هند دختر ابی هاله.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه برگشت و فاطمه علیها السّلام را طلبید و مالها را تسلیم او کرد و آیه را بر
او خواند.
فاطمه عرض کرد: یا رسول اللّه! آنچه از من است به تو گذاشتم.
حضرت فرمود: بعد از من با تو منازعه خواهند کرد؛ پس صحابه را
طلبید و در حضور ایشان اموال را با املاك فدك تسلیم حضرت فاطمه کرد.
فاطمه علیها السّلام مالها را بر مسلمانان قسمت فرمود و هر سال قوت خود را از فدك برمی داشت و باقی حاصل را بر
مسلمانان قسمت می کرد تا آنکه بعد از وفات حضرت
ص: 1131
.«1» رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو بکر و عمر از آن حضرت غصب کردند
مؤلف گوید: روایت دیگر که مؤید این روایت در فتح فدك است در بابهاي معجزات گذشت.
و در کتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: امّ ایمن نزد عمر و ابو بکر شهادت داد
که: من روزي در خانه فاطمه علیها السّلام نشسته بودم که جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد! برخیز که خدا امر کرده است که
ملک فدك را براي تو خط بکشم به بال خود، پس حضرت برخاست و رفت و بعد از اندك زمانی برگشت؛ فاطمه پرسید: به
کجا رفتی اي پدر؟ فرمود: جبرئیل براي من به بال خود مملکت فدك را خط کشید و حدودش را به من نمود و مرا امر کرد
.«2» که تسلیم تو نمایم، پس حضرت فدك را به او تسلیم کرد و مرا و علی بن ابی طالب را گواه گرفت
مترجم گوید: قصه فدك و غصب آن بعد از این مفصل مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.
کلینی و شیخ مفید به سندهاي حسن و معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:
چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خیبر را فتح نمود در دست ایشان گذاشت و با ایشان مقاطعه
به نصف کرد نخلستان و اراضی را، چون وقت رسیدن میوه شد عبد اللّه بن رواحه را فرستاد که تخمین کرد میوه ها و زراعت
ایشان را و حضرت به ایشان فرمود: اگر خواهید شما به این تخمین قبول کنید و حصه ما را بدهید و اگر خواهید ما برداریم و
.«3» حصه شما را بدهیم؛ ایشان گفتند: به این عدالت آسمان و زمین برپاست
و قطب راوندي روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر سر خیبر رفت یهودان چهار هزار
سوار از قبیله غطفان که همسوگند ایشان بودند به مدد خود طلبیده بودند، چون حضرت نزدیک خیبر فرود آمد کسی صدا زد
در میان قبیله غطفان که برگردید بر قبیله خود که دشمن بر سر شما آمده است، چون ایشان برگشتند بسوي قبیله
ص: 1132
خود کسی را ندیدند، پس دانستند که این از جانب خدا بوده است که ایشان برگشتند و حضرت بر یهود ظفر یابد.
و چون حضرت امیر علیه السّلام قلعه بزرگ ایشان را فتح کرد یک قلعه ماند که جمیع اموال مأکول ایشان در آن قلعه بود و
راهی نداشت که توان از آن راه فتح کرد، پس حضرت ایشان را محاصره کرد و بعد از چند روز یکی از یهودان ایشان آمد و
گفت: یا محمد! مرا امان ده به جان و مال و اهل خود تا تو را دلالت کنم که از چه راه فتح این قلعه می توانی کرد.
حضرت فرمود: تو را امان دادم بگو.
یهودي موضعی را نشان داد و گفت: امر فرما که در این موضع نقبی بکنند، آن نقب منتهی
خواهد شد به آب ایشان پس آب ایشان را سد کن، و چون آب نداشته باشند قلعه را بزودي به تو خواهند داد.
حضرت فرمود: ممکن است که خدا از این بهتر وسیله اي براي فتح برانگیزد و لیکن امان تو برقرار است.
چون روز دیگر شد حضرت سوار شد بر استر خود و مسلمانان را فرمود که: از عقب من بیائید؛ و به جانب قلعه روان شد و آن
کافران از قلعه تیر و سنگ پیاپی به جانب حضرت می انداختند و از جانب راست و چپ حضرت می رفت و به اعجاز آن
حضرت نه آسیبی به او می رسید و نه به احدي از مسلمانان تا حضرت به دروازه قلعه ایشان رسید، پس به دست مبارك خود
بسوي دیوارهاي قلعه اشاره فرمود و دیوارها به زمین فرو رفت تا آنکه سر دیوارها مساوي زمین شد و حکم فرمود تا مسلمانان
.«1» بی مشقت از سر دیوارها داخل قلعه شدند و قلعه را گرفتند
و قطب راوندي از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود:
چون با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خیبر برگشتیم به رودخانه اي رسیدیم که مملو از آب بود
ص: 1133
و چون اندازه کردیم چهارده قامت آب داشت، پس مردم گفتند: یا رسول اللّه! دشمن از عقب ماست و رود در پیش روي ما،
پس حضرت پیاده شد و گفت: پروردگارا! براي هر پیغمبر مرسل علامتی ،«1» چنانکه اصحاب موسی گفتند: إِنَّا لَمُدْرَکُونَ
قرار دادي، پس قدرت خود را به ما بنما؛ و تازیانه بر آب زد و سوار شد و فرمود: بیائید از عقب من و
بسم اللّه گفت و بر روي آب روان شد و صحابه از عقب آن حضرت رفتند و سم اسبان و پاي شتران تر نشد تا از آب گذشتند
.«2»
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: چون حضرت فتح قلاع خیبر نمود و مطمئن شد و قرار گرفت، زینب دختر حارث بن
سلام که دختر برادر مرحب بود گوسفند بریانی براي حضرت به هدیه آورد و پرسیده بود که: حضرت کدام عضو گوسفند را
بیشتر رغبت می فرماید؟ گفته بودند: دست گوسفند را؛ پس زهر بسیاري در دست گوسفند بکار برده بود و سایر اعضاي آن
را نیز مسموم گردانیده بود، چون به نزد حضرت آورد حضرت از دست آن گوسفند لقمه اي برداشت و در دهان گذاشت و
بشر بن براء بن معرور نیز در خدمت حضرت بود و او نیز لقمه اي برداشت و به دندان زد؛ حضرت دست کشید و فرمود:
دست مگذارید بر این گوسفند که ذراع آن مرا خبر می دهد که آن را به زهر آلوده اند، چون حضرت آن یهودیه را طلبید و
از او پرسید او اعتراف کرد که من کرده ام، حضرت فرمود:
چرا چنین کردي؟ گفت: می دانی که چه بر سر قوم من آوردي؟ من گفتم: اگر پیغمبر است خواهد دانست که این مسموم
است و اگر پادشاه است ما از او خلاصی می یابیم. پس آن صاحب خلق عظیم عفو کرد از او و بشر بن براء از آن لقمه شهید
شد، و چون حضرت در مرض موت بود مادر بشر به عیادت حضرت آمد، حضرت فرمود: اي مادر بشر! از روزي که من
خوردم آن لقمه را با فرزند تو در خیبر هر
سال طغیان می کرد و مرا رنجور می ساخت و در این مرتبه رگهاي پشت مرا قطع کرد؛ پس مسلمانان می گفتند: پیغمبر نیز
ص: 1134
.«1» شهید شد
و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که:
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از آنکه به خیبر برود عمرو بن امیه ضمري را به رسالت فرستاد به نزد نجاشی
پادشاه حبشه و او را به اسلام دعوت نمود و جعفر و اصحابش را از او طلبید، چون نامه حضرت به او رسید مسلمان شد و براي
جعفر و اصحابش تهیه اي نیکو مهیا کرد و جامه ها و خلعتهاي فاخر به ایشان بخشید و ایشان را در دو کشتی سوار کرده به
.«2» جانب مدینه فرستاد، پس در روز فتح خیبر جعفر به خدمت حضرت رسید
کلینی و شیخ طوسی و ابن بابویه و دیگران به سندهاي حسن بلکه صحیح روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام و در
تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام بعضی مذکور است که:
در روز فتح خیبر خبر قدوم جعفر به پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید پس حضرت فرمود: نمی دانم که به کدامیک از
این دو نعمت شادتر باشم، به فتح خیبر یا به آمدن جعفر؟ پس بزودي جعفر پیدا شد و چون نظر حضرت بر او افتاد برخاست-
و به روایت امام حسن عسکري علیه السّلام دوازده گام او را استقبال کرد- پس او را در برگرفت و گریست و میان دو دیده
اش را بوسید و فرمود: اي جعفر! می خواهی تو را عطائی بکنم؟ می خواهی چیزي بزرگ به تو
بخشم؟
و مکرر چنین می فرمود؛ دنیا طلبان صحابه گمان کردند که حضرت مال بسیاري یا مملکتی یا ولایتی به او خواهد بخشید،
پس همه گردنها کشیدند که ببینند حضرت چه چیز به او عطا می فرماید، حضرت فرمود: نمازي تو را تعلیم می کنم که هرگاه
بکنی گناهان تو آمرزیده شود، و اگر هر روز بکنی براي تو بهتر باشد از دنیا و آنچه در دنیاست، و هر که بکند تو در ثواب او
.«3» شریک باشی. پس نماز جعفر که مشهور و در کتب مذکور است تعلیم او فرمود
ص: 1135
و شیخ طوسی در امالی از حذیفه بن الیمان روایت کرده است که: چون جعفر به مدینه آمد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم در زمین خیبر بود، پس از براي حضرت هدایا آورد از جامه ها و غالیه و بوهاي خوش، پس حضرت فرمود: این قطیفه را
به کسی می دهم که خدا و رسول را دوست می دارد و خدا و رسول او را دوست می دارند؛ پس صحابه گردنها کشیدند
براي طمع آن قطیفه، فرمود: علی کجاست؟ عمار بن یاسر برجست و علی علیه السّلام را طلبید؛ چون آمد رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! بگیر این قطیفه را؛ جناب امیر علیه السّلام قطیفه را گرفت و چون به مدینه داخل شد رفت
بسوي بقیع که بازار مدینه در آنجا بود و چون آن قطیفه مطرز به طلا بود آن را به زرگر داد که تارهاي آن را از زر جدا کرد
و هزار مثقال طلا از آن بیرون آورد پس حضرت طلاها را فروخت و همه
را بر فقراي مهاجران و انصار قسمت نمود، و چون به خانه برگشت هیچ از آن طلا با او نبود.
در روز دیگر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن جناب را دید و گروهی از صحابه که عمار و حذیفه در میان آنها
بودند با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همراه بودند، فرمود: یا علی! چون تو دیروز هزار مثقال طلا به دست آورده اي
امروز من با این گروه صحابه چاشت خود را نزد تو می خوریم. و در آن روز جناب امیر علیه السّلام هیچ چیز از قلیل و کثیر
در خانه نداشت و شرم کرد حضرت را جواب بگوید، عرض کرد: بلی یا رسول اللّه بیائید شما و هر که خواهی.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل خانه علی علیه السّلام شد و صحابه را فرمود: داخل شوید.
حذیفه گفت: ما پنج نفر بودیم، من بودم با عمار و سلمان و ابو ذر و مقداد، پس آن جناب به نزد فاطمه علیها السّلام رفت که
سؤال کند آیا چیزي براي میهمانان بهم می رسد، چون داخل خانه شد دید کاسه اي از ترید در میان خانه گذاشته است و می
جوشد و گوشت بسیار بر روي آن گذاشته و بوي مشک از آن ساطع است، پس حضرت آن کاسه را برداشت به نزد حضرت
رسول آورد و همه از آن کاسه خوردیم تا سیر شدیم و هیچ از آن کم نشد.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و به نزد فاطمه علیها السّلام رفت و فرمود: اي فاطمه! این طعام را از کجا
آوردي؟
عرض کرد (چنانکه ما شنیدیم): این طعام از جانب خدا آمد بدرستی که خدا روزي
ص: 1136
می دهد هر که را خواهد بی حساب.
پس حضرت گریان بسوي ما بیرون آمد و می فرمود: الحمد للّه که نمردم تا دیدم در دختر خود آنچه زکریا علیه السّلام دید
از براي مریم علیها السّلام که هرگاه در محراب نزد او می رفت نزد او روزي می یافت و می گفت: اي مریم! از کجا این
.«1» روزي براي تو می آید؟ مریم می گفت: از جانب خدا بدرستی که خدا روزي می دهد هر که را خواهد بی حساب
و شیخ طبرسی از عبد الرحمن بن ابی لیلی روایت کرده است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گاه در شدت گرما دو
جامه پنبه دار می پوشید و بیرون می آمد و پروا نمی کرد و گاه در زمستان با دو جامه تنگ بیرون می آمد و از سرما پروا نمی
کرد! پس اصحاب من به نزد من آمده گفتند: آیا سبب این بر تو معلوم شده است؟ گفتم: نه، گفتند: از پدر خود بپرس که
گاهی شبها به خدمت آن جناب می رود و صحبت می دارد شاید این را معلوم کند؛ عبد الرحمن گفت: چون از پدرم سؤال
کردم پدرم شبی از آن جناب از سبب این حال سؤال کرده بود، حضرت فرموده بود: آیا در خیبر با ما نبودي؟ عرض کرد: بلی
بودم، فرمود: مگر نشنیدي که در وقتی که ابو بکر و عمر علم پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را برگردانیدند و گریختند
حضرت فرمود: امروز علم را به مردي می دهم که او خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند
و خدا بر دست او قلعه را فتح کند و او بسیار حمله آورنده است و گریزنده نیست، پس مرا طلبید و علم را به دست من داد و
.«2» گفت: خداوندا! کفایت کن از او گرما و سرما را، پس بعد از آن نه گرما یافتم و نه سرما
و این حدیث را بیهقی که از علماي مشهور عامه است در کتاب دلائل النبوه ایراد نموده است با بسیاري از احادیث خیبر و
.«3» مناقب حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که سابقا روایت شد
باب چهلم در بیان عمره قضا
و نوشتن نامه ها به پادشاهان و سایر وقایع است تا غزوه مؤته
ص: 1139
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ خیبر مراجعت نمود اسامه بن زید را
با لشکري بسوي بعضی از شهرهاي یهود فرستاد در ناحیه فدك که ایشان را بسوي اسلام دعوت نماید، و در بعضی از آن
می گفتند، چون لشکر حضرت را دید اهل و مال خود را جمع « مرداس بن نهیک فدکی » شهرها مردي از یهود بود که او را
پس اسامه به اسلام او اعتنا نکرد ،« اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه » : کرد و به ناحیه کوه رفت و عرض کرد
و نیزه اي بر او زد و او را کشت! چون به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و واقعه را عرض کرد حضرت
فرمود: چرا کشتی مردي را که کلمه اسلام گفت؟ اسامه عرض کرد: یا رسول اللّه! کلمه را از ترس کشته شدن گفت، حضرت
فرمود: تو پرده دل او را شکافتی
که بدانی از ترس گفت و تو را با دل او چه کار است؟
پس اسامه سوگند یاد کرد که دیگر ،«1» پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقی إِلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً
گوید؛ و این را عذر خود گردانید که در جنگها امیر المؤمنین علیه السّلام حاضر نشد، و «2» جنگ نکند با کسی که کلمه
.«3» عذر آخرش بدتر از گناه اولش بود
و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: در سال بعد از حدیبیه باز در ماه ذي قعده سال هفتم هجرت رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم با اصحاب خود متوجه مکه گردید براي قضاي عمره حدیبیه، پس داخل مکه شدند و عمره بجا آوردند و
سه روز در مکه معظمه ماندند و بسوي
ص: 1140
.«1» مدینه مراجعت نمودند
و از زهري روایت کرده است که: پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جعفر بن ابی طالب را جلوتر فرستاد به مکه تا میمونه دختر
حارث را براي حضرت خواستگاري کند، پس او عباس را وکیل نمود زیرا که خواهرش ام الفضل زوجه عباس بود؛ پس
عباس او را به نکاح حضرت در آورد، و چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مکه شد مشرکان بر سر کوهها
رفتند و مکه را از براي آن حضرت خالی کردند و از سر آن کوهها مشاهده اصحاب پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می
نمودند؛ پس حضرت فرمود که مسلمانان دوشها باز کنند و در طواف و سعی بدوند تا کافران جلادت و قوّت ایشان را مشاهده
نمایند و موجب رعب
ایشان شود.
پس ایشان طواف می کردند و عبد اللّه بن رواحه در پیش روي آن حضرت رجز می خواند و شمشیر را حمایل کرده بود و به
.«2» رغم انف کافران رجز می خواند
و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عمره قضا
شرط کرده بود بر کافران که بتهاي خود را از صفا و مروه بردارند تا مسلمانان طواف کنند، پس مردي از مسلمانان مشغول شد
به کاري و سعی نکرد تا سه روز منقضی شد و بتها را قریش برگردانیدند؛ پس صحابه عرض کردند: یا رسول اللّه! فلان مرد
سعی نکرده است و بتها را به جاي خود گذاشته اند، پس حق تعالی فرستاد إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ
بدرستی که صفا و مروه از شعائر خداست و محل عبادت اوست، پس هر که حج » «3» اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما
.«4» در حالتی که بتها بر روي آنها باشند « خانه کعبه یا عمره کند پس حرجی نیست بر او که طواف کند میان صفا و مروه
و روایت کرده اند: چون سه روز شد و حضرت اراده بیرون آمدن کرد دختر حمزه از
ص: 1141
عقب حضرت ندا کرد که: اي عم! مرا مگذار در مکه، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام او را گرفت و به فاطمه گفت
.«1» که: دختر عم خود را بردار
و در کتب معتبره مذکور است که: از جمله وقایع سال ششم هجرت، نامه فرستادن آن حضرت بود بسوي پادشاهان و دعوت
نمودن ایشان به انقیاد و اسلام؛ و
در آن سال حضرت نگین از براي خود کند؛ و در ماه ذیحجه آن سال شش نفر را بسوي پادشاهان روانه کرد: حاطب بن ابی
بلتعه را بسوي مقوقس؛ و دحیه بن خلیفه کلبی را بسوي قیصر پادشاه روم؛ و عبد اللّه بن حذافه را بسوي کسري پادشاه عجم؛ و
عمرو بن امیه ضمري را بسوي نجاشی؛ و شجاع بن وهب را بسوي حارث بن ابی شمر غسانی؛ و سلیط بن عمرو عامري را
بسوي هوده بن علی نخعی.
اما مقومس چون نامه حضرت به او رسید نامه را گرامی داشت و بوسید و در جواب نوشت: می دانم که پیغمبري مانده است
مادر ابراهیم « ماریه » که می باید مبعوث گردد و رسول تو را گرامی داشتم؛ و براي حضرت چهار کنیز فرستاد که یکی از آنها
گفته اند، و استري فرستاد که آن « یعفور » می گفتند و بعضی « عفیر » و درازگوشی فرستاد که آن را ،« سیرین » بود و خواهر او
و پادشاهی او بقائی «2» می گفتند؛ و مسلمان نشد. پس حضرت هدیه او را قبول کرد و فرمود که: او ضنّت کرد « دلدل » را
نخواهد داشت؛ و ماریه را براي خود برداشت و سیرین را به حسان بن وهب داد.
و اما قیصر که او هرقل پادشاه روم بود پس روزي صبح کرد غمگین، علما از او پرسیدند سبب اندوه او را، گفت: در خواب
دیدم که پادشاه ختنه کنندگان ظاهر گردیده است، علماي او گفتند که: ما بغیر از یهود امتی گمان نداریم که ختنه کنند و
ایشان در تحت حکم تو داخلند اگر خواهی بفرما تا همه را بکشند تا از اندیشه ایشان راحت یابی؛ در این سخن
بودند که ناگاه رسولی از جانب حاکم بصري رسید و مردي از عرب را آورد و گفت:
ص: 1142
اي پادشاه! این مردي است از عرب و خبر می دهد از امر عجیبی چند که در بلاد او حادث شده است. پس هرقل به ترجمان
خود گفت که: بپرس از این مرد که در بلاد او چه حادث شده است؟ چون سؤال کرد گفت: در میان ما مردي ظاهر شده است
و دعوي پیغمبري می کند و گروهی متابعت او کرده اند و دیگران مخالفت او می کنند و در میان ایشان نوایر جدال و قتال در
اشتعال است. گفت: این را برهنه کنید، چون برهنه کردند دیدند که ختنه کرده است، پس هرقل گفت که: اینک خواب من
ظاهر شد، پس سپهسالار خود را طلبید و گفت: در تمام مملکت شام تفحص تمام بکن شاید مردي را پیدا کنی که خویشی با
این مرد که دعوي پیغمبري می کند داشته باشد، اگر بیابی به نزد من بیاور، پس او تفحص نمود و ابو سفیان را پیدا کرده به
نزد او برد.
از ابن عباس مروي است که گفت: من از ابو سفیان شنیدم که گفت: چون ما با محمد صلح کردیم من با گروهی از قریش به
تجارت شام رفتیم ناگاه دیدیم که رسولی از جانب هرقل آمد با جمعی از سواران و ما را برداشته به نزد او برد در وقتی که در
مجلس عظیمی نشسته بود و بزرگان روم همه در مجلس او حاضر بودند، پس مترجمی طلبید و پرسید که:
کدامیک از شما از جهت نسب نزدیکترید به این مردي که دعوي پیغمبري می کند؟
ابو سفیان گفت: من
گفتم که من نزدیکترم از همه.
گفت: او را نزدیک من بیاورید و رفقاي او را در عقب او بازدارید؛ پس ترجمانش را گفت: بگو به آن جماعت که من از این
مرد سؤال می کنم از احوال آن مردي که در زمین شما پیدا شده است اگر در جواب من راست گوید بگوئید راست می گوید
و اگر دروغ گوید بگوئید دروغ می گوید.
ابو سفیان گفت: اگر نه آن بود که شرم کردم از آنکه دروغ من نزد او ظاهر شود هرآینه همه را دروغ می گفتم؛ پس اول
سؤالی که کرد آن بود که: نسب او در میان شما چگونه است؟ گفتم: نسب بزرگی دارد و از همه عرب نجیب تر است.
گفت: آیا دیگري پیش از او دعوي کرده بود در میان شما؟ گفتم: نه.
گفت: آیا در پدران او پادشاهی بوده است؟ گفتم: نه.
ص: 1143
گفت: آیا اشراف قوم او پیروي او می کنند یا ضعیفان ایشان؟ گفتم: بلکه ضعیفان ایشان.
پرسید که: آیا روز به روز اتباع او زیاده می شوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاده می شوند.
گفت: آیا کسی که داخل دین او شد بعد از داخل شدن پشیمان می شود؟ گفتم: نه.
گفت: آیا پیشتر او را متهم به دروغ می داشتید پیش از آنکه این دعوي را بکند؟ گفتم:
نه.
گفت: هرگز از او مکري دیدید؟ گفتم: نه و با او ما عهدي بسته ایم و صلحی کرده ایم تا مدتی نمی دانم که در این صلح با
ما مکري خواهد کرد یا نه.
ابو سفیان گفت: بغیر این کلمه چیزي دیگر نتوانستم داخل کرد.
باز پرسید: تا حال با او جنگ کرده اید؟ گفتم: بلی.
گفت: جنگ شما با او چگونه است؟ گفتم: جنگ میان ما و او
به نوبه است، گاهی ما غالبیم و گاهی او غالب است.
گفت: چه تکلیف می کند شما را؟ گفتم: می گوید خدا را عبادت کنید و چیزي را به او شریک مگردانید و دست از سخنان
پدران خود بردارید، و ما را امر می کند به نماز و تصدق و عفت و صله رحم.
پس به ترجمان گفت: بگو که براي آن از نسب او پرسیدم، که پیغمبران می باید که صاحب نسب شریف باشند در میان قوم
خود؛ و براي آن پرسیدم که از قوم او پیشتر کسی این دعوي کرده است، زیرا که اگر کسی این دعوي کرده بود می گفتم این
نیز متابعت او کرده است؛ و پرسیدم که در پدرانش پادشاهی بوده است، براي آنکه اگر در پدرانش پادشاهی می بود می
گفتم شاید پادشاهی پدران خود را طلب می کند؛ و پرسیدم که آیا پیشتر از او دروغی شنیده بودید، براي آنکه معلوم شود که
هرگاه بر مردم دروغ نبندد چون جرأت کند که بر خدا دروغ ببندد؟؛ و پرسیدم که اشراف متابعت او کرده اند یا ضعیفان،
براي آنکه همیشه ضعیفان و فقراء تابع انبیاء می شده اند؛ و پرسیدم که زیاده می شوند یا کم، زیرا که امر ایمان چنین می باشد
که روز به روز انصار و اعوان آن زیاده می شوند تا مستقر گردد
ص: 1144
و تمام شود؛ و پرسیدم که آیا کسی بر می گردد بعد از یافتن دین او، براي آنکه دین حق در دلی که قرار گرفت زایل نمی
شود؛ و پرسیدم که آیا مکر می کند، براي آنکه پیغمبران مکر نمی کنند؛ و پرسیدم که به چه امر می کند، براي آنکه پیغمبران
امرکننده اند به نیکیها و نهی کننده اند از بدیها. اگر
آنچه گفتی راست است در اندك زمانی مالک خواهد شد اینجا را که من ایستاده ام، و من می دانستم که او ظاهر خواهد شد
امّا گمان نداشتم که از میان شما ظاهر شود، اگر می دانستم که به او می توانم رسید به هر سعی که ممکن بود خود را به او
می رسانیدم و اگر نزد او می بودم پایش را می شستم.
پس طلبید نامه را که حضرت به حاکم بصري فرستاده بود با دحیه کلبی و نامه را گرفت و خواند، حضرت نوشته بود: بسم اللّه
الرحمن الرحیم نامه اي است از محمد بن عبد اللّه رسول خدا و بنده او بسوي هرقل بزرگ روم و سلام خدا بر کسی باد که
متابعت هدایت کند، اما بعد پس بدان که من تو را دعوت می کنم بسوي اسلام پس مسلمان شو تا سالم باشی از عذاب الهی
در دنیا و عقبی و انقیاد کن تا خدا اجر تو را دوباره عطا کند، و اگر قبول نکنی بر تو خواهد بود گناه آنها که ایمان نیاورده اند
از رعیتهاي تو، پس این آیه را نوشته بود قُلْ یا أَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا إِلی کَلِمَهٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ
.«1» شَیْئاً وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ
.«2» ابو سفیان گفت که: چون نامه را خواند صداهاي ایشان بلند شد و نزاع میان ایشان بهم رسید و ما را بیرون کردند
و قطب راوندي روایت کرده است که دحیه کلبی گفت: چون حضرت مرا به رسالت فرستاد به نزد قیصر روم و او نامه را
خواند و عالم بزرگ ایشان
را که اسقف می گفتند طلبید و خبر حضرت را به او گفت و نامه را به او نمود، اسقف گفت: این آن پیغمبر است که عیسی
علیه السّلام ما را به او بشارت داده و ما انتظار او می کشیدیم و من او را تصدیق می کنم
ص: 1145
و متابعت او می نمایم، قیصر گفت: اگر من متابعت او کنم پادشاهی من برطرف می شود.
بعد از آن قیصر فرستاد و ابو سفیان و سایر تجار مکه را طلبید و سؤالها کرد چنانکه گذشت، و چون قیصر خواست که اظهار
اسلام کند نصاري جمع شدند که اسقف را بکشند، اسقف به دحیه گفت که: چون به نزد صاحب خود بروي سلام مرا به او
برسان و به او بگو که من شهادت دادم به وحدانیت خدا و آنکه محمد رسول خداست و نصاري سخن مرا نشنیدند؛ پس بیرون
.«1» آمد و نصاري او را شهید کردند
و ایضا راوندي روایت کرده است که: هرقل مردي از قبیله غسان را به خدمت حضرت فرستاد که تفحص آثار و علامات و
اطوار آن حضرت بکند، و گفت: سه چیز را براي من حفظ کن: اول آنکه بر روي چه چیز نشسته است؛ دوم آنکه کی بر
جانب راستش نشسته است؛ و اگر توانی خاتم نبوت را مشاهده کن. چون غسانی به حضرت رسید دید که حضرت بر روي
زمین نشسته است و علی بن ابی طالب علیه السّلام بر جانب راستش نشسته است و پاي خود را در میان آب گذاشته است و
آب از زیر پایش می جوشد، پرسید که:
این کیست که در جانب راست او نشسته است؟ گفتند: پسر عم
اوست، و غسانی آن سوم را فراموش کرده بود پس حضرت به اعجاز فرمود که: بیا و نظر کن به آنچه صاحبت به آن امر کرده
بود، پس برخاست و خاتم نبوت را در پشت حضرت مشاهده نمود، چون آن مرد به نزد هرقل رفت پرسید که: چه کردي؟
گفت: بر روي زمین نشسته بود و آب از زیر پاهایش می جوشید و علی پسر عمش در جانب راستش نشسته بود و من خاتم را
فراموش کرده بودم او به یاد من آورد تا نظر کردم و دیدم خاتم نبوت را در پشت او.
پس هرقل گفت که: این آن پیغمبر است که عیسی علیه السّلام بشارت داده است که بر شتر سوار خواهد شد پس متابعت او
بکنید و او را تصدیق کنید، پس به رسول حضرت گفت که:
برو به نزد برادرم و بر او عرض کن که با من شریک باشد در پادشاهی و از پادشاهی
ص: 1146
.«1» خود نتوانست گذشت
و ،«2» و اما کسري پس چون نامه حضرت را خواند نامه را درید، و حضرت او را نفرین کرد که ملک ایشان بزودي زایل شود
چنان شد.
و روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عبد اللّه بن حذافه را به نزد او فرستاد در نامه نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم نامه اي است از محمد رسول خدا بسوي کسري بزرگ فارس، سلام بر کسی باد که متابعت هدایت
نماید و ایمان آورد به خدا و رسول و شهادت دهد به آنکه خدا یگانه است و شریکی ندارد و محمد بنده و رسول است، و تو
را می خوانم
به دعوت خدا زیرا که من فرستاده خدایم بسوي جمیع مردمان که بترسانم هر که را زنده است و لازم گردد حجت خدا بر
کافران، پس مسلمان شو تا سالم باشی از عذاب خدا و اگر ابا نمائی گناه مجوسان همه بر تو خواهد بود.
چون آن ملعون نامه کریمه خواند در غضب شد و نامه را درید و گفت: بنده من چنین نامه اي به من می نویسد و نام خود را
.«3» پیش از نام من می نویسد؛ چون خبر به حضرت رسید فرمود که: خدا پادشاهی او را از هم پاشید چنانکه نامه مرا درید
و به روایت دیگر: مشت خاکی از براي حضرت فرستاد، حضرت فرمود که: امت من بزودي مالک زمین او خواهند شد چنانکه
.«4» خاك از براي من فرستاد
پس کسري نامه اي نوشت بسوي باذان که عامل او بود در یمن که: دو مرد تنومند قوي را بفرست بسوي آن مردي که در
حجاز بهم رسیده است و دعواي پیغمبري می کند و نام خود را پیش از نام من می نویسد و مرا به دین خود دعوت می کند تا
او را بگیرند و به نزد من بیاورند.
و به روایت دیگر: بگو که دست از این دعوي بردارد و اگر نه لشکر بر سر او می فرستم
ص: 1147
و ملکش را خراب و او را اسیر می کنم.
و نامه اي نوشت -«1» پس باذان، بانوبه و خرخسک را به خدمت حضرت فرستاد- و به روایت دیگر: فیروز دیلمی را فرستاد
که: فرمان پادشاه عجم شده است که تو با ایشان به نزد او بروي، و بانوبه را گفت که احوال این مرد را معلوم کن و خبر
از براي من بیاور، چون ایشان به مدینه آمدند و به خدمت حضرت رسیدند بانوبه گفت که: شاهنشاه و پادشاه پادشاهان کسري
به باذان نوشته است کسی بفرستد که تو را به نزد او ببرد و باذان مرا به نزد تو فرستاده است، اگر با من می آئی شفاعت تو نزد
شاهنشاه می کنم که آسیبی به تو نرساند و اگر ابا می کنی او را می شناسی، تو را و قوم تو را هلاك خواهد کرد و دیار تو را
خراب خواهد کرد.
و بعضی گفته اند: چون به خدمت حضرت رسیدند ریشها را تراشیده بودند و شاربها را بلند گذاشته بودند، حضرت را دیدن
ایشان بسیار بد آمد و فرمود که: کی شما را به این هیئت امر کرده است؟ گفتند: پروردگار ما- یعنی کسري- ما را به این امر
کرده است، حضرت فرمود که: و لیکن پروردگار من مرا امر کرده است که ریش بلند بگذارم و شارب را ته بگیرم، پس
فرمود که: بروید و فردا به نزد من آیید، چون به خدمت حضرت آمدند فرمود که: پروردگار من مرا خبر داد که دیشب کسري
کشته شد و خدا شیرویه پسر او را بر او مسلط کرد که شکم او را درید و او را کشت- و به روایت دیگر: حضرت فرمود که
و به پادشاه خود باذان بگوئید که پادشاهی من تا منتهاي زمین خواهد رسید و ملک -«2» دیشب کسري و قیصر هر دو مردند
قیصر و کسري به تصرف امت من در خواهد آمد و بگوئید به او که اگر مسلمان می شود ملک او را به دست او می گذارم.
چون ایشان به نزد باذان رفتند
خبر را نقل کردند و گفتند: ما مهابتی از او مشاهده کردیم که از هیچ پادشاهی ندیده بودیم با آنکه در زيّ فقرا و مساکین
است.
ص: 1148
باذان گفت: این سخن پادشاهان نیست، این مرد پیغمبر است، این قدر صبر می کنم تا راستی سخن او بر ما ظاهر شود. پس
بعد از چند روز نامه شیرویه به او رسید که: من کشتم کسري را براي آنکه اشراف فارس را می کشت، چون نامه به تو رسید
پیمان اطاعت مرا از قوم خود بگیر و آن مردي را که کسري به تو نوشته بود که آزار کنی او را متعرض او مشو تا امر من به تو
برسد.
.«1» پس باذان و گروه فارسیان که با او بودند همه مسلمان شدند
و به روایت دیگر: فیروز مسلمان شد و چون عنسی کذاب خروج کرد و دعوي پیغمبري کرد، حضرت فیروز را امر کرد که او
.«2» را کشت
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حق تعالی ملکی را فرستاد بسوي کسري در وقت گرمی هوا که او به خلوت رفته بود
و گفت: اي کسري! مسلمان شو و اگر نه این عصا را می شکنم، کسري گفت: بهل بهل، پس آن ملک رفت و کسري
پاسبانان خود را طلبید و گفت: چرا گذاشتید که این مرد به نزد من آید؟ گفتند: ما کسی را ندیدیم. پس بعد از یک سال باز
در همان وقت ملک آمد و چنان گفت و باز او چنان جواب گفت. پس در سال سوم باز در همان وقت آمد و گفت: مسلمان
شو و اگر نه عصا را می شکنم، کسري گفت: بهل
.«3» بهل. پس ملک عصا را شکست و بیرون رفت و در همان شب پسرش او را کشت
و اما نجاشی پس حضرت عمرو بن امیه را به نزد او فرستاد و در باب جعفر طیار و اصحاب اخیار او نامه اي نوشت و او تعظیم
نامه حضرت کرد و بوسید و بر دیده گذاشت و از براي تواضع نامه از تخت به زیر آمد و بر روي زمین نشست و مسلمان شد؛
و گویند پسر خود را با شصت نفر از مردم حبشه بر کشتی سوار کرد و به خدمت حضرت فرستاد، و چون به میان دریا رسیدند
.«4» غرق شدند
ص: 1149
و بعضی گفته اند که: این نجاشی که در آخر حضرت به او نامه نوشت، غیر آن نجاشی است که جعفر به نزد او هجرت نموده
و بسیاري از احوال نجاشی پیش گذشت. ؛«1»
.«2» و اما حارث بن شمر غسانی پس ایمان نیاورد و بزودي ملکش زایل شد و در سال فتح مکه مرد
و اما هوذه بن علی، او تعظیم نامه حضرت نموده و طلب شرکت در پادشاهی با حضرت کرد و حضرت خبر داد که ملک او
.«3» زایل خواهد شد، او در سال فتح مکه به جهنم واصل شد
و قطب راوندي از جریر بن عبد اللّه بجلی روایت کرده است که گفت: حضرت نامه اي به من داد و بسوي ذي الکلاع حمیري
فرستاد که او را به اسلام دعوت نمایم، چون نامه حضرت را به او دادم نامه را تعظیم نمود و اطاعت نموده با لشکر عظیمی
متوجه خدمت حضرت شد و من با او بسوي مدینه می رفتم، ناگاه در عرض
راه به دیر راهبی رسیدم و چون داخل دیر شدم راهب از او پرسید: به کجا می روي؟
گفت: می روم بسوي این پیغمبري که مبعوث شده است و این مرد رسول اوست که بسوي من فرستاده است.
راهب گفت: آن پیغمبر می باید که از دار دنیا به دار بقا رحلت کرده باشد.
من پرسیدم: از کجا دانستی؟
گفت: پیش از آنکه شما به دیر من آئید در کتاب دانیال علیه السّلام نظر می کردم تا رسیدم به صفت محمد و نعت او و مدت
عمر او، چون حساب کردم یافتم که می باید در این ساعت از دنیا رحلت کرده باشد.
پس ذو الکلاع برگشت و من به مدینه رفتم، چون داخل شدم حضرت در روزي که او
ص: 1150
.«1» خبر داد، به عالم قدس ارتحال نموده بود
و گویند که: در سال ششم خوله دختر ثعلبه آمد به خدمت حضرت و از شوهر خود اوس بن صامت شکایت کرد که به او
.«2» ظهار کرده و حق تعالی حکم ظهار را فرستاد
و گویند: در این سال حضرت علاء بن حضرمی را بسوي منذر بن شادي فرستاد در بحرین که او را دعوت نماید به اسلام یا
دادن جزیه، و ولایت بحرین در تصرف پادشاه عجم بود، پس منذر با جمعی از عرب مسلمان شدند و اهل بلاد از یهود و
.«3» نصاري صلح کردند با علاء و منذر که جزیه بدهند، و بحرین بی قتال فتح شد
و شیخ طبرسی روایت کرده است از زهري که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از جنگ خیبر عبد اللّه بن رواحه
را با سی سوار که عبد اللّه بن انیس در
بن رزام یهودي فرستاد به سبب آنکه شنید که غطفان را جمع می کند که به جنگ حضرت «4» میان ایشان بود بسوي بشیر
آورد، و چون به نزد او رفتند گفتند: حضرت تو را می طلبد که عامل گرداند در خیبر، و بعد از سخن بسیار او را راضی کردند
و با سی نفر همراه ایشان آمد و هر یک از مسلمانان ردیف یکی از ایشان شدند، چون دو فرسخ راه آمدند بشیر پشیمان شد و
خواست که عبد اللّه بن انیس را بکشد، عبد اللّه ملتفت شد و ضربتی بر پاي بشیر زد و پایش را قطع کرد و او چوبی بر سر عبد
اللّه زد و سرش را شکست، پس هر یک از مسلمانان ردیف خود را بکشتند بغیر از یکی از یهودان که گریخت و هیچ کس از
مسلمانان کشته نشدند، چون به خدمت حضرت آمدند آب دهان مبارك خود را بر جراحت او انداخت و در ساعت شفا
یافت.
پس غالب بن عبد اللّه کلبی را بر سر بنی مره فرستاد، بعضی را کشتند و بعضی را اسیر کرده به خدمت حضرت آوردند.
ص: 1151
.«1» و عیینه بن حصن را بر سر بنی عنبر فرستاد و بعضی را کشتند و بعضی را اسیر کردند
و در بعضی از کتب معتبره مخالفان ذکر کرده اند که: از جمله حوادث سال هفتم هجرت آن بود که چون حضرت از جنگ
خیبر برگشت در آخر شب فرود آمد در نزدیک مسجد شجره و بلال را فرمود که بیدار باشد، پس بلال هم به خواب رفت و
همه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدند و حضرت نماز را
و در این باب سخنان در باب عصمت از سهو و نسیان گذشت. ،«2» با صحابه قضا کرد
.«4» که: در این سال آفتاب از براي علی بن ابی طالب برگشت «3» و ایضا گفته است
و گفته است که: طحاوي که از علماي مشهور عامه است در کتاب مشکل الحدیث روایت کرده است از اسماء بنت عمیس به
دو سند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر مبارك خود را در دامن امیر المؤمنین علیه السّلام گذاشت و وحی بر
او نازل می شد و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام نماز عصر نکرده بود تا آفتاب غروب کرد، پس چون وحی برطرف شد
حضرت پرسید: یا علی! نماز کرده اي؟ گفت: نه، پس حضرت دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا! علی در طاعت تو و
طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براي او برگردان. اسماء گفت: دیدم آفتاب را بعد از فرو رفتن طلوع کرد از مغرب بر زمینها
.«5» و کوهها تابید و این در صهبا بود در خیبر. و طحاوي گفته است: این حدیث ثابت است و ثقات روایت کرده اند
و گفته است که: در این سال نجاشی امّ حبیبه دختر ابو سفیان را براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواستگاري
.«6» نمود و فرستاد
ص: 1152
.«1» و در این سال شیرویه پدر خود را کشت در شب سه شنبه دهم ماه جمادي الثانی هفت ساعت از شب گذشته
.«2» و در این سال مقوقس ماریه و خواهرش سیرین را با یعفور و دلدل براي حضرت فرستاد
و در این سال حضرت میمونه دختر حارث را خواست
.«3»
و در حوادث سال هشتم هجرت ذکر کرده است که: در این سال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه دختر
ضحاك را خواست و او از حضرت اظهار کراهت نمود- به اغواي عایشه و حفصه- و حضرت او را رد کرد و به خانه اهلش
.«4» فرستاد
.«5» و در این سال منبر از براي حضرت ساختند، و بعضی در سال هفتم گفته اند
و از جابر منقول است که: حضرت بر چوب خرمائی پشت می داد و خطبه می خواند پس زنی از انصار پسري داشت که نجار
بود گفت: یا رسول اللّه! رخصت فرما که پسرم براي تو منبري بسازد که بر روي آن خطبه بخوانی، حضرت رخصت فرمود و
او ساخت؛ و منبر حضرت سه پایه داشت.
و چون روز جمعه حضرت بر منبر رفت آن چوب خرما مانند کودکی از مفارقت حضرت ناله کرد تا شکافته شد، پس رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از منبر فرود آمد و دست مبارك بر آن مالید و او را تسکین فرمود و بر منبر رفت و خطبه را
.«6» تمام کرد
باب چهل و یکم در بیان غزوه مؤته است
.«1» شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: غزوه مؤته در ماه جمادي الاول سال هشتم هجرت بود
و ابن ابی الحدید گفته است که: سببش آن بود که حضرت در سال هشتم حارث بن عمیر ازدي را با نامه اي به نزد پادشاه
بصري فرستاد، چون به مؤته رسید شرحبیل بن عمرو غسانی به او رسید و پرسید: به کجا می روي؟ گفت: به شام می روم،
پرسید: از رسولان محمدي؟ گفت: آري، پس آن ملعون فرمود که او را بستند و گردنش را
زد.
چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این واقعه را شنید بسیار محزون شد و لشکر گرانی ترتیب داد و به آن طرف
.«2» فرستاد
و مشهور میان عامه آن است که اول زید بن حارثه را بر ایشان امیر کرد، و فرمود: اگر زید کشته شود جعفر امیر باشد، و اگر
.«3» جعفر شهید شود عبد اللّه بن رواحه امیر باشد، و اگر او هم کشته شود مسلمانان کسی را اختیار کنند
و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: اول جعفر را امیر کرد و بعد از او زید را و
بعد از او ابن رواحه را، چون به معان رسیدند خبر به ایشان رسید که هرقل پادشاه روم در مأرب فرود آمده است با صد هزار
نفر از روم و صد هزار نفر از قبایل عرب.
ص: 1156
و در روایت ابان بن عثمان: خبر به ایشان رسید که گروه بسیار از کفار عرب و عجم از قبایل لخم و جذام و بلی و قضاعه جمع
شده اند و مشرکان در زمین مشارق فرود آمده اند، پس مسلمانان در معان دو روز ماندند و گفتند: می فرستیم به خدمت
حضرت و خبر می کنیم که دشمن ما بسیارند تا آنچه فرماید بعمل آوریم.
عبد اللّه بن رواحه گفت: هرگز با دشمن به بسیاري لشکر جنگ نکرده ایم بلکه همیشه به قوّت دین حقی که خدا به ما برکت
کرده است جنگ می کنیم.
مسلمانان گفتند: راست می گوئی. پس مهیا شدند با سه هزار نفر و روانه شدند و در قریه اي از قراي بلقا که آن را شرف می
گفتند با لشکر روم
.«1» ملاقات کردند و مسلمانان خود را به قریه مؤته کشیدند و در آنجا جنگ واقع شد
و شیخ طوسی از زهري روایت کرده است که: چون جعفر بن ابی طالب از بلاد حبشه آمد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم او را به جنگ مؤته فرستاد و او را با زید بن حارثه و عبد اللّه بن رواحه به ترتیب امیر کرد بر آن لشکر.
و چون به بلقا رسیدند لشکرهاي روم و عرب با ایشان ملاقات کردند و مسلمانان به جانب قریه مؤته میل کردند و در آنجا قتال
واقع شد، و اول علم را زید بن حارثه گرفت و قتال بسیار کردند تا نیزه هاشان شکست و زید کشته شد؛ پس علم را جعفر طیار
گرفت و جنگ بسیاري کرده بر اسب اشقري سوار بود، چون جراحت بسیار یافت از اسب فرود آمد، اسب را پی کرد و جنگ
کرد تا کشته شد، و جعفر اول کسی بود از مسلمانان که اسب خود را پی کرد؛ پس علم را عبد اللّه گرفت و کشته شد؛ پس
علم را خالد بن ولید گرفت و اندك جنگی کرد و گریخت و مردي را فرستاد که او را عبد الرحمن بن سمره می گفتند که
خبر ایشان را به حضرت برساند، چون عبد الرحمن داخل مسجد شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: باش تا
من بگویم، علم را زید گرفت و جنگ کرد تا کشته شد خدا رحمت کند او را، پس علم را جعفر گرفت و جنگ کرد تا کشته
شد خدا رحمت کند او را، پس علم را
حیاه
القلوب، ج 4، ص: 1157
عبد اللّه بن رواحه گرفت و جنگ کرد تا کشته شد خدا رحمت کند او را. پس اصحاب حضرت گریستند.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسید که: چرا گریه می کنید؟
گفتند: چرا گریه نکنیم که نیکان و افاضل اشراف ما رفتند.
حضرت فرمود: گریه مکنید که مثل امت من مثل باغی است که صاحبش آن را به اصلاح بیاورد و منزلهایش را بنا کند و
درختهایش را نیکو بعمل آورد تا به بار آید و هر سال میوه دهد و بسا باشد میوه سال آخر بهتر از سال اول باشد، بحق
.«1» خداوندي که مرا به حق فرستاده است که چون عیسی نازل شود در امت من خلقی از حواریان خود خواهد یافت
و قطب راوندي روایت کرده است که: چون حضرت لشکر مؤته را می فرستاد سه سردار تعیین کرد و هر سه را فرمود که اگر
کشته شود دیگري امیر باشد، یکی از علماي یهود حاضر بود گفت: اگر این مرد پیغمبر است می باید این امیرها هر سه در
جنگ کشته شود، گفتند: چرا؟ گفت: زیرا هر پیغمبري که در بنی اسرائیل لشکري می فرستاد می گفت اگر فلان کشته شود
دیگري امیر باشد اگر صد کس را نام می برد می بایست همه کشته شوند.
پس از جابر روایت کرده است که: چون روز جنگ مؤته شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از نماز صبح بر منبر
بر آمد و فرمود: الحال برادران شما از مسلمانان با مشرکان مشغول کارزار شدند، و حمله هر یک را و جنگ هر یک را نقل
می کرد تا گفت: زید بن حارثه شهید شد
و علم افتاد، پس فرمود: علم را جعفر برداشت و پیش رفت و متوجه جنگ شد، پس فرمود که: یک دستش را انداختند و علم
را به دست دیگر گرفت، پس فرمود: دست دیگرش را انداختند و علم را به سینه خود چسبانید، پس گفت که: جعفر شهید شد
و علم افتاد، پس فرمود که: علم را عبد اللّه بن رواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان کشته
ص: 1158
شدند و از کافران فلان و فلان کشته شدند، پس گفت که: عبد اللّه شهید شد و علم را خالد بن ولید گرفت و گریخت و
مسلمانان گریختند.
پس از منبر به زیر آمد و به خانه جعفر علیه السّلام رفت و عبد اللّه بن جعفر را طلبید و در دامن خود نشاند و دست بر سرش
مالید و والده او اسماء بنت عمیس گفت: چنان دست بر سرش می کشی که گویا یتیم است، حضرت فرمود که: امروز جعفر
شهید شد؛ و چون این را گفت آب از دیده هاي مبارکش روان شد و فرمود که: پیش از شهید شدن دستهایش بریده شد و
.«1» خدا به عوض آن دستها او را دو بال داد از زمرّد سبز که اکنون با ملائکه در بهشت پرواز می کند به هر جا که خواهد
و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت جعفر طیار شهید شد پنجاه
.«2» جراحت به بدنش رسیده بود که بیست و پنج جراحت در روي مبارکش بود
و برقی و کلینی و دیگران به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده اند که: در
روز مؤته جعفر طیار در اثناي کارزار از اسب خود به زیر آمد و اسب خود را پی کرد- که طمع نکنند در گریختن او- و جهاد
.«3» کرد تا شهید شد، و او اول کسی بود که اسب خود را پی کرد در اسلام
و برقی روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر شهادت
جعفر را شنید به منزل زوجه او اسماء بنت عمیس آمد و پسران جعفر را که عبد اللّه و عون و محمد بودند طلبید و دست
مبارك بر سر ایشان می کشید، پس اسماء گفت: یا رسول اللّه! چنان دست بر سر ایشان می کشی که گویا ایشان یتیمند، پس
حضرت از عقل او
ص: 1159
تعجب نمود و فرمود: اي اسماء! مگر نمی دانی که جعفر رضوان اللّه علیه شهید شد، اسماء چون این خبر را شنید صدا به گریه
و زاري بلند کرد، حضرت فرمود: اي اسماء! گریه مکن که خدا مرا خبر داد که او را دو بال داده است از یاقوت سرخ که در
بهشت به آنها پرواز می کند، اسماء گفت: یا رسول اللّه! اگر مردم را جمع کنی و فضایل جعفر را یاد کنی هرآینه نام او و
فضایل او پیوسته در میان مردم مذکور خواهد بود، پس حضرت باز از عقل او تعجب نمود و اهل خود را امر فرمود که: طعام
.«1» براي اهل جعفر طیار بفرستید، و از آن روز سنت جاري شد که دیگران براي اهل مصیبت طعام بفرستند
و برقی و کلینی و شیخ طوسی به سندهاي صحیح و حسن از
حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون جعفر بن ابی طالب شهید شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
حضرت فاطمه علیها السّلام را امر فرمود که طعامی براي اسماء بنت عمیس بسازد و به خانه او برود و او را تسلی دهد تا سه
.«2» روز؛ پس سنت جاري شد که دیگران براي مصیبت زدگان سه روز طعام بفرستند
و کلینی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
در مسجد بود ناگاه حق تعالی هر بلندي را براي آن حضرت پست کرد و هر پستی را بلند کرد تا نظر آن حضرت بر جعفر
طیار افتاد که با کفار کارزار می کرد تا آنکه دید که او کشته شد، پس به صحابه فرمود: جعفر کشته شد؛ و از شدت اندوه
.«3» دردي در شکم حضرت بهم رسید
و در کتاب جامع الاصول روایت کرده است که عبد اللّه بن عمر گفت: من در جنگ موته همراه بودم، چون جعفر را در میان
کشتگان پیدا کردیم زیاده از نود جراحت نیزه و تیر در بدن او بود همه در پیش روي او زیرا که پشت نگردانیده بود بسوي
دشمن و به روایت دیگر
ص: 1160
.«1» پنجاه ضربت نیزه و شمشیر همه در پیش رویش
و شیخ طبرسی روایت کرده است که عبد اللّه بن جعفر می گفت که: من در خاطر دارم روزي را که حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم به نزد مادرم آمد و خبر شهادت پدرم را گفت و می دیدم که دست بر سر
من و برادرم می کشید و آب از دیده هاي مبارکش جاري بود و از ریشش می ریخت پس گفت: خداوندا! جعفر در راه
رضاي تو پیشی گرفت بسوي شهادت پس خلافت او کن در فرزندانش به بهترین خلافتها، پس گفت: اي اسماء! می خواهی
تو را بشارت دهم؟
گفت: بلی پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه.
فرمود که: خدا براي جعفر دو بال قرار داده است که در بهشت پرواز می کند.
اسماء گفت: پس مردم را اعلام کن که خدا او را چنین رتبه اي داده است.
پس حضرت برخاست و دست مرا گرفت و بسوي مسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پیش خود نشاند در پایه پایین منبر و
اثر اندوه و حزن در روي حق جویش ظاهر بود پس فرمود که: فراوانی اتباع و خویشان و یاوران آدمی به برادر و پسر عم می
باشد و بدرستی که جعفر شهید شد و خدا او را دو بال داد که در بهشت به آن بالها پرواز می کند.
پس از منبر فرود آمد و مرا به خانه خود برد و فرمود که طعامی براي من مهیا کردند و فرستاد و برادرم را طلبید تا چاشت نیکو
خوردیم و سه روز در منزل شریف آن حضرت ماندیم و ما را با خود می گردانید، و به حجره هر یک از زنان خود که می
رفت ما را با خود می برد، و بعد از سه روز ما را مرخص فرمود که به خانه خود برگشتیم؛ پس روزي به خانه ما آمد و من با
برادرم بازي می کردم و گوسفندي از او می خریدم فرمود: خداوندا! برکت ده در خریدوفروش او؛ پس به برکت دعاي
.«2» آن حضرت هر چه خریدم یا فروختم تا حال البته سودمند شدم
ص: 1161
و از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه علیها السّلام را فرمود:
.«1» مگو، دیگر هر چه در حق او بگوئی راست گفته اي « وا ثکلاه » برو و گریه کن بر پسر عمت و
.«2» و به روایت دیگر فرمود: بر مثل جعفر باید گریه کنند گریه کنندگان
و از عروه روایت کرده است که: چون لشکر مؤته برگشتند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مسلمانان به استقبال
ایشان رفتند، و چون به ایشان رسیدند مسلمانان خاك بر روي ایشان می ریختند و می گفتند: اي گریختگان! گریختید از جهاد
.«3» فی سبیل اللّه؟ حضرت فرمود: ایشان گریختگان نیستند و ان شاء اللّه حمله کنندگان و برگردندگانند به جنگ
و ابن ابی الحدید روایت کرده است که: آنچه لشکر مؤته از اهل مدینه دیدند از آزار و اهانت هیچ لشکري ندیدند، چون در
خانه هاي خود را می کوبیدند اهل ایشان در بر روي ایشان نمی گشودند و می گفتند: چرا با اصحاب خود کشته نشدید؟ و
.«4» بزرگان ایشان از خانه ها از شرم بیرون نمی آمدند تا حضرت آنها را تسلی داد و عذرشان را پسندید
.«5» و در استیعاب روایت کرده است: عمر شریف جعفر علیه السّلام در وقت شهادت به چهل و یک سال رسیده بود
و ابن ابی الحدید از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
مردان از درختهاي مختلف خلق شده اند و من و جعفر از یک درخت خلق شده ایم؛ و روزي
.«6» به جعفر گفت که: تو شبیه منی در خلقت و خلق
و از سعید بن المسیب روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: متمثل شدند
ص: 1162
براي من جعفر و زید و عبد اللّه در خیمه اي از مروارید و هر یک بر تختی نشسته بودند، پس زید و ابن رواحه را دیدم که در
گردن ایشان کجی می نمود و جعفر مستقیم بود و هیچ عیبی در او نمی نمود، از سبب آن پرسیدم گفتند: آن دو تا در هنگامی
.«1» که آثار مرگ را مشاهده کردند اندکی رو از جنگ برتافتند و جعفر آن را هم نکرد
و ابن بابویه به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حق تعالی به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم وحی فرستاد که: من چهار خصلت جعفر بن ابی طالب را شکر کرده ام و پسندیده ام. پس حضرت او را طلبید و از او
پرسید، جعفر گفت: یا رسول اللّه! اگر نه آن بود که خدا تو را خبر داده است اظهار نمی کردم، اول آن است که هرگز شراب
نخورده ام براي آنکه دانستم اگر شراب بخورم عقلم زایل می شود؛ و هرگز دروغ نگفتم زیرا دروغ مردي و مروت را کم می
کند؛ و هرگز زنا با حرمت کسی نکردم زیرا که دانستم که اگر من زنا با حرمت دیگري کنم دیگري زنا با حرمت من خواهد
کرد؛ و هرگز بت نپرستیدم براي آنکه دانستم از آن نفع و ضرر متصور نیست. پس حضرت دست بر دوش او زد و فرمود که:
سزاوار است که خدا
.«2» تو را دو بال بدهد که با ملائکه پرواز کنی
و شیخ طوسی روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به فاطمه علیها السّلام گفت: شهید ما بهترین
شهیدان است و او عم توست، و از ماست آن که خدا او را دو بال داده است در بهشت و پرواز می کند با ملائکه و او پسر عم
.«3» توست
و ایضا به سند معتبر از ابو حمزه ثمالی روایت کرده است که: روزي حضرت امام زین العابدین علیه السّلام نظر کرد بسوي
عبید اللّه پسر عباس بن علی علیه السّلام و گریست، پس فرمود که:
هیچ روز بر حضرت رسول بدتر نگذشت از روز احد که در آن روز عمش حمزه شیر او و شیر خدا شهید شد، و بعد از آن
روز مؤته بود که پسر عمش جعفر بن ابی طالب شهید شد؛ پس فرمود: هیچ روز مانند روز امام حسین علیه السّلام نبود که سی
هزار نفر به او رو آوردند که
ص: 1163
همه دعوي می کردند که از این امّتند و تقرب می جستند بسوي خدا به کشتن او و هر چند ایشان را موعظه می کرد و از خدا
می ترسانید سود نمی بخشید تا آنکه او را به بغی و ستم و عدوان شهید کردند؛ پس فرمود: خدا رحمت کند عباس را که ایثار
کرد و جان خود را فداي برادر خود نمود تا دستهایش را انداختند و خدا او را به عوض آن دستها دو بال داد که با ملائکه در
بهشت پرواز می کند چنانکه جعفر بن ابی طالب را دو بال داد، و عباس را نزد خدا
.«1» منزلتی هست که جمیع شهدا در روز قیامت آرزوي آن منزلت خواهند نمود
و در بعضی از کتب معتبره مذکور است که: در وقت جنگ مؤته رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بر منبر بود و
رفع حجاب شده آن معرکه را مشاهده می کرد، همین که جعفر را به نیزه از زمین برداشتند روي مبارك خود را به آسمان
نمود و عرض کرد: الهی پسر عم مرا رسوا مگردان، حق تعالی در آن حال او را دو بال بخشید تا از سر نیزه هاي کافران به
گفتند. « ذو الجناحین » روضه رضوان پرواز نمود و به این سبب او را
.«2» و گویند که عمر شریف او در وقت شهادت چهل و یک سال بود
مؤلف گوید: احادیث فضائل جناب جعفر بن ابی طالب بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.
باب چهل و دوم در بیان غزوه ذات السلاسل
علی بن ابراهیم و شیخ مفید و شیخ طبرسی و قطب راوندي و سایر مفسران و محدثان خاصه و عامه از حضرت صادق علیه
السّلام و ابن عباس روایت کرده اند که: دوازده هزار سوار از اهل وادي یابس جمع شدند و با یکدیگر عهد کردند و سوگند
یاد نمودند که از یکدیگر جدا نشوند و ترك یاري یکدیگر نکنند تا محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام را به
قتل رسانند؛ پس جبرئیل نازل شد و قصه ایشان را براي آن حضرت نقل کرد و از جانب خدا مأمور نمود آن حضرت را که ابو
بکر را با چهار هزار سوار از مهاجران و انصار به جنگ ایشان بفرستد.
پس حضرت بر منبر بالا رفت و حمد
و ثناي الهی ادا نمود و فرمود: اي گروه مهاجر و انصار! جبرئیل مرا خبر داد که دوازده هزار نفر براي قتل من و برادرم علی
جمع شده اند و امر کرد مرا که ابو بکر را با چهار هزار سوار بر سر ایشان بفرستم، پس سعی کنید در این امر و استعداد خود را
بگیرید و متوجه دشمن خود شوید به نام خدا و برکت او در روز دو شنبه ان شاء اللّه.
پس مسلمانان تهیه خود را گرفتند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو بکر را طلبید و بر ایشان امیر کرد و فرمود:
چون با ایشان ملاقات نمائی اول اسلام را بر ایشان عرض کن اگر قبول نکنند مردان جنگی ایشان را بکش و زنان و اطفالشان
را اسیر کن و مالهایشان را غارت کن و خانه ها و مزارع آنها را خراب کن.
پس ابو بکر با آن گروه از مهاجر و انصار با تهیه و اسلحه و ادوات بسیار متوجه ایشان شد و لشکر را به تأنّی می برد تا به اهل
وادي یابس رسید و نزدیک به دشمن فرود آمد.
چون خبر نزول سپاه اسلام به آن کافران رسید دویست نفر از آنها با اسلحه قتال به نزد ایشان آمدند و گفتند: شما کیستید و از
کجا آمده اید و براي چه مطلب آمده اید؟ امیر لشکر
ص: 1168
خود را بگوئید بیرون آید تا با او سخن بگوئیم.
پس ابو بکر با گروهی از مسلمانان از میان عسکر اسلام بیرون رفتند و ابو بکر گفت:
من از صحابه حضرت رسولم.
گفتند: براي چه کار آمده اي؟
گفت: رسول خدا مرا امر کرده است که اسلام
را بر شما عرض کنم؛ اگر قبول کنید، آنچه براي مسلمانان می باشد، براي شما خواهد بود؛ و اگر نه، جنگ در میان ما و شما
قائم خواهد شد.
گفتند: به لات و عزي سوگند که اگر خویشی و قرابت نزدیک که با تو داریم ما را مانع نمی شد تو را با جمیع اصحاب تو می
کشتیم به کشتنی که در روزگارها بعد از این یاد کنند، پس برگردید و عافیت را غنیمت شمارید که ما را با شما کاري نیست
و ما محمد و برادرش علی را می خواهیم که به قتل رسانیم.
ابو بکر به لشکر خود گفت: اي قوم! این گروه چندین برابر شمایند و تهیه آنها زیاده از شماست و شما از برادران خود دورید
و مدد ایشان به شما نمی رسد، پس برگردید تا حال این جماعت را به حضرت عرض کنیم.
اهل عسکر همه گفتند: اي ابو بکر! مخالفت رسول کردي و امرش را اطاعت نکردي، از خدا بترس و با ایشان بایست به
کارزار و مخالفت رسول خدا را روا مدار.
ابو بکر گفت: من می دانم آنچه شما نمی دانید، و حاضر می بیند امري را که غائب نمی بیند.
پس همه برگشتند و آنچه گذشته بود به خدمت حضرت عرض کردند، حضرت فرمود:
اي ابو بکر! مخالفت امر من کردي و آنچه گفته بودم بعمل نیاوردي و بخدا سوگند عاصی من گردیدي.
پس حضرت بر منبر بر آمد و خدا را حمد و ثنا کرد و گفت: اي گروه مسلمانان! من ابو بکر را امر کردم که بسوي اهل وادي
یابس برود و اسلام را بر ایشان عرض کند و ایشان را بسوي خدا دعوت کند و اگر امتناع کنند با
ایشان جنگ کند، و او رفته است به نزد ایشان
ص: 1169
و دویست نفر از ایشان بسوي او بیرون آمده اند و چون سخن ایشان را شنیده ترسیده است و از ایشان حذر نموده و ترك قول
من کرده و اطاعت امر من نکرده است و اینک جبرئیل مرا از جانب خدا امر می کند که عمر را به جاي او بفرستم با چهار
هزار سوار؛ اي عمر! برو با نام خدا و چنان مکن که برادرت ابو بکر کرد زیرا که او معصیت خدا و نافرمانی من کرد.
و باز آنچه ابو بکر را امر کرده بود عمر را نیز به آنها امر کرد.
و عمر با چهار هزار نفر از مهاجران و انصار که با ابو بکر بودند روانه شد و به تأنّی می رفت تا به ایشان رسید و باز دویست
نفر از ایشان بیرون آمدند و آنچه به ابو بکر گفتند به او گفتند و او بزودي برگشت و نزدیک شد که عقلش پرواز کند از
ترس آنچه دید از کثرت و تهیه و استعداد ایشان و گریزان برگشت؛ پس جبرئیل خبر او را به حضرت داد که او نیز گریخت، و
حضرت بر منبر برآمد و حمد و ثناي خدا ادا کرد و مسلمانان را خبر داد که عمر با اصحاب خود برگشت و عاصی من گردید.
چون عمر به خدمت حضرت رسید و سخن ایشان را نقل کرد حضرت فرمود: اي عمر! نافرمانی خداوند رحمان کردي و
خلاف گفته من کردي و عمل براي خود کردي، خدا قبیح گرداند روي تو را، و اکنون جبرئیل از جانب حق تعالی مرا امر
کرده است
که علی بن ابی طالب را با این گروه مسلمانان بفرستم و خبر داد که خدا با او و اصحاب او فتح خواهد کرد.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و او را وصیت نمود به آنچه ابو بکر و عمر را به آنها وصیت نموده بود و خبر
داد آن حضرت را که خدا بر دست او فتح کرامت خواهد کرد؛ پس حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه آن دیار گردید
و بر خلاف رفتار ابو بکر و عمر می رفت و به تعجیل رفت به حدي که می ترسیدند که اسبان ایشان بماند و ایشان از تعب
مانده شوند، پس حضرت به ایشان گفت: مترسید بدرستی که حضرت مرا امري کرده است و ما را وعده نصرت و ظفر فرموده
است پس شاد باشید که آخر کار به خیر است، پس مسلمانان شاد شدند و آنچه فرمود اطاعت کردند تا به جائی رسیدند که
لشکر کفار ایشان را و ایشان لشکر کفار را می دیدند، پس ایشان را فرمود که: فرود آئید.
ص: 1170
پس باز دویست نفر مکمل و مسلح از ایشان بیرون آمدند و چون حضرت ایشان را دید، با چند نفر از اصحاب خود بسوي
ایشان بیرون رفت پس ایشان گفتند: تو کیستی و از کجا می آئی و به چه کار آمده اي؟
گفت: منم علی بن ابی طالب پسر عم و برادر پیغمبر و رسول او بسوي شما و شما را دعوت می کنم بسوي شهادت به
وحدانیت و رسالت که به اسلام درآیید و در نیک و بد با مسلمانان شریک باشید.
آن کافران گفتند: ما تو را می خواستیم و مطلب ما تو
بودي، اکنون مهیاي جنگ شو و بدان که ما تو را و اصحاب تو را خواهیم کشت و وعده ما و شما فردا چاشت است، و ما میان
خود و تو عذر را تمام کردیم.
حضرت فرمود: واي بر شما! مرا به کثرت لشکر و وفور عسکر می ترسانید؟! من استعانت بخدا و ملائکه و مسلمانان می جویم
پس آنها به جاي خود برگشتند و حضرت به عسکر خود مراجعت نمود، و « و لا حول و لا قوه الا باللّه العلی العظیم » بر شما
چون شب شد فرمود که: اسبان را برسید و جو بدهید و زین کنید و مهیا باشید.
و چون صبح طالع شد در اول صبح فریضه صبح را ادا کرد و هنوز هوا تاریک بود که بر سر ایشان غارت برد و هنوز آخر
لشکر آن جناب ملحق نشده بود که مردان جنگی ایشان کشته شده بودند و زنان و فرزندان ایشان را اسیر کرد و مالهاي ایشان
را به غنیمت گرفت و خانه هاي ایشان را خراب کرد و اسیران و اموال را برداشت و برگشت؛ پس در همان صبح جبرئیل علیه
السّلام بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و خبر فتح امیر المؤمنین علیه السّلام را آورد، پس رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم بر منبر برآمد و بعد از حمد و ثناي الهی خبر داد مسلمانان را به فتح امیر مؤمنان و خبر داد که از مسلمانان
بغیر از دو کس شهید نشدند، پس فرود آمد از منبر و با جمیع اهل مدینه به استقبال امیر مؤمنان روانه شدند، و چون چند میل
از
مدینه دور شدند به ایشان رسیدند، و چون نظر امیر المؤمنین بر حضرت سید المرسلین افتاد از اسب فرود آمد و حضرت نیز
فرود آمد و امیر المؤمنین علیه السّلام را در برگرفت و میان دو دیده اش را
ص: 1171
.«1» بوسید، پس اسیران و غنیمت را به خدمت حضرت آورد
و حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: مسلمانان هرگز آن قدر غنیمت از کافران نگرفته بودند مگر در خیبر که آن نیز مثل
سوگند یاد می کنم به اسبان دونده » این جنگ بود در وفور غنایم؛ پس حق تعالی سوره عادیات را فرستاد وَ الْعادِیاتِ ضَ بْحاً
.«2» « که در وقت دویدن نفس زنند نفس زدنی
علی بن ابراهیم گفته است که: در زمین ایشان ،« پس بیرون آورندگان آتش از سنگها به سمهاي خویش » فَالْمُورِیاتِ قَدْحاً
.«3» سنگ بسیار بود، و چون سم اسبان بر آن سنگها می خورد آتش از آنها می جست
پس برانگیختند در سپیده دم » فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً. فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً « پس قسم به غارت کنندگان در وقت صبح » فَالْمُغِیراتِ صُ بْحاً
إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ. وَ إِنَّهُ عَلی ذلِکَ ،« گردي را در کنار آن قبیله پس به میان در آوردند در آن وقت گروهی را از کافران
بدرستی که انسان مر پروردگار خود را ناسپاس است، و بدرستی که بر بخل و کفران خود » لَشَ هِیدٌ. وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ
أَ فَلا یَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ. وَ حُصِّلَ ما فِی الصُّدُورِ. إِنَّ ،« گواه است، و بدرستی که در محبت مال و زندگانی سخت است
آیا نمی داند انسان که چون بیرون آورده شود آنچه در قبرهاست- از مردگان- و حاضر کرده شود » رَبَّهُمْ بِهِمْ یَوْمَئِذٍ لَخَبِیرٌ
.«4» « آنچه در سینه هاست، بدرستی که پروردگار ایشان در آن روز به کرده هاي ایشان داناست
حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: این آیات در بیان نفاق ابو بکر و عمر نازل شد که کفران نعمت خدا کردند، و چون به
وادي یابس رفتند براي محبت زندگانی دنیا مخالفت امر خدا
ص: 1172
و رسول خدا کردند، پس در آیات آخر سوره خدا خبر داد به نفاق ایشان که خدا می داند آن کفر و نفاق را که در سینه هاي
.«1» ایشان است و در قیامت ایشان را رسوا خواهد کرد و جزا خواهد داد
و شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده است در بیان غزوه ذات السلاسل که: روزي اعرابی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم آمد و گفت: گروهی از عرب در وادي الرمل جمع شده اند و همسوگند شده اند که در مدینه بر سر تو غارت
بیاورند، پس حضرت فرمود که ندا کردند و مسلمانان جمع شدند و بر منبر برآمد و بعد از اداي حمد و ثناي پروردگار
عالمیان فرمود که: اي گروه مسلمانان! گروهی از کافران توطئه کرده اند که بر سر ما غارت بیاورند، کی متوجه دفع ایشان می
شود؟ پس گروهی از اصحاب صفّه صفا از روي صدق و وفا برخاستند و گفتند: ما می رویم هر که را خواهی بر ما امیر کن،
پس حضرت قرعه زد بر هشتاد نفر از ایشان و ابو بکر را بر ایشان امیر کرد و فرستاد و علم به دست او داد و فرمود:
برو بر سر قبیله بنی سلیم.
و چون مشرکان بر سر کوهها دیده به آنها داشتند و ابو بکر از راه
راست رفت آنها مطلع شدند و تهیه خود را گرفتند، و چون ابو بکر نزدیک زمین ایشان رسید زمین سنگلاخی بود و سنگ و
درخت بسیار داشت و مسکن ایشان در وادي بود که داخل شدن آن وادي دشوار بود، چون خواست که داخل وادي شود
مشرکان بیرون آمدند و ایشان را گریزاندند و جماعت بسیار از مسلمانان شهید شدند، پس ابو بکر گریخت و برگشت؛ و
حضرت علم را به عمر داد و فرستاد و او نیز از راه راست رفت و مشرکان مطلع شدند و در زیر سنگها و درختها پنهان شدند، و
چون عمر به وادي ایشان داخل شد بیرون آمدند و او را نیز گریزاندند؛ چون او برگشت حضرت بسیار غمگین شد پس عمرو
بن عاص گفت: یا رسول اللّه! مرا بفرست که مدار جنگ بر مکر است شاید به مکر خود بر ایشان غالب شوم، و او نیز از راه
متعارف رفت و شکست یافت و برگشت. و به روایت دیگر: بجاي عمرو،
ص: 1173
.«1» خالد بن ولید روایت کرده اند
پس حضرت چند روز غمگین بود و بر ایشان نفرین می کرد پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و علم براي او
بست و گفت: خداوندا! او را فرستادم که کرّار است و هرگز نگریخته است، پس دست بسوي آسمان بلند کرد و گفت:
.«2» خداوندا! تو می دانی که من پیغمبر توام پس حرمت مرا در حق او رعایت کن و او را یاري ده بر دشمنان
و به روایت دیگر روایت کرده است که: حضرت امیر المؤمنین عصابه اي داشت که چون به جنگ شدید عظیمی می رفت آن
عصابه
را می بست، پس حضرت به نزد فاطمه علیها السّلام رفت و آن عصابه را طلبید، فاطمه گفت: پدرم مگر تو را کجا فرستاده
است؟
آن جناب گفت: مرا به وادي الرمل می فرستد، فاطمه علیها السّلام از خطر آن سفر گریان شد، پس در این حال حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد و پرسید از فاطمه که: چرا گریه می کنی؟ آیا می ترسی که شوهرت کشته شود؟ ان شاء
«3» ؟ اللّه کشته نمی شود. حضرت امیر گفت: یا رسول اللّه! نمی خواهی کشته شوم و به بهشت روم
پس حضرت امیر علیه السّلام روانه شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مشایعت او رفت تا مسجد احزاب و
حضرت امیر علیه السّلام بر اسب سرخی سوار بود و دو برد یمنی در بر کرده بود و نیزه خطی در دست داشت پس حضرت او
-«4» را دعا کرد و برگشت؛ و ابو بکر و عمر و عمرو بن عاص را- و به روایت دیگر خالد بن ولید را همراه حضرت فرستاد
پس حضرت امیر از راه عراق متوجه شد و راه راست را گذشت و صحابه گمان کردند که حضرت به طرف دیگر متوجه شده
است و از راه مخفی ایشان را برد و شبها به راه می رفت و روزها در دره ها و گودالها پنهان می شد، چون عمرو بن عاص
یافت که حضرت موافق تدبیر کرد و بر ایشان ظفر خواهد یافت حسد بر او غالب شد و به ابو بکر و عمر و سرکرده هاي لشکر
گفت که:
ص: 1174
علی مرد بی خبري است و اطلاعی بر این راهها ندارد
و ما این راهها را از او بهتر می دانیم و در این راه که او می رود درنده بسیار هست و از درندگان آزار به لشکر زیاده از
دشمنان خواهد رسید از او سؤال کنید که از این جاده برگردد. چون سخن او را به حضرت عرض کردند فرمود: هر که اطاعت
خدا و رسول می کند می باید از پی من بیاید و هر که اراده مخالفت خدا و رسول خدا دارد به هر راه که خواهد برود، پس
ساکت شدند و در خدمت حضرت رفتند و از دره ها و کوهها در شبها می رفت و روزها در وادیها پنهان می شد و حق تعالی
درندگان را مانند گربه ها ذلیل و منقاد آن حضرت گردانیده بود که ضرري به مسلمانان نمی رسانیدند تا به نزدیک مشرکان
رسیدند، پس فرمود که دهنهاي چهارپایان را بستند که صدا از آنها ظاهر نشود و ایشان را بازداشت و خود نزدیک رفت، چون
عمرو دید که ظفر نزدیک شد گفت: در این دره گرگ و کفتار و درندگان بسیارند با علی سخن بگوئید که ما را رخصت
دهد که از وادي بالا رویم، پس ابو بکر رفت و در این باب با حضرت سخن گفت و حضرت متوجه جواب او نشد و برگشت،
پس عمرو عمر را گفت که: تو بر او استیلاي بیشتر داري برو و با او سخن بگو، او نیز گفت و جواب نشنید، پس عمرو گفت:
ما چرا خود را هلاك کنیم به گفته او؟ بیائید تا از وادي بالا رویم.
.«1» مسلمانان گفتند: حضرت پیغمبر فرموده است که ما اطاعت علی بکنیم، مخالفت او نمی کنیم که اطاعت تو بکنیم
در این
سخن بودند که صبح طالع شد و حضرت بی خبر بر ایشان تاخت و ظفر یافت و اکثر مردان ایشان را کشت و زنان و اطفال
« غزوه ذات السلاسل » ایشان را اسیر کرد و بقیه مردان ایشان را به زنجیرها و ریسمانها بست، و به این سبب آن جنگ را
نامیدند، و از آن موضع که جنگ واقع شد تا مدینه پنج منزل راه بود، و در همان صبح که غارت واقع شد حضرت از خانه
بیرون آمد و نماز صبح را با مردم ادا کرد و در رکعت اول سوره عادیات را تلاوت نمود و چون فارغ شد فرمود: این سوره اي
است که خدا بر من فرستاده است در این
ص: 1175
وقت و مرا خبر داد که علی بر دشمن غارت برده است و حسد عمرو بن عاص را بر علی حسد خود نامیده است و کنود به
و به روایت دیگر -«1» معنی حسود است و او بود که حب خیر یعنی محبت زندگانی او شدید بود که از درندگان می ترسید
.«2» به جاي عمرو خالد بن ولید مذکور است در همه مواضع
به معنی کفران کننده نعمت است، و انسان که کفران را به او نسبت داده است ابو بکر و « کنود » و به روایت علی بن ابراهیم
.«3» عمر و عمرو بن عاص است که می گفتند در این راه شیر و درنده بسیار است برگرد و از راه متعارف برو
پس شیخ مفید روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر فتح حضرت علی علیه السّلام را به
اصحاب خود نقل کرد با صحابه به
استقبال آن جناب بیرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف کشیدند، و چون نظر حضرت شاه ولایت بر خورشید سپهر نبوت
افتاد خود را از اسب به زیر افکند و به خدمت حضرت شتافت و قدم سعادت شمیم و رکاب ظفر انتساب آن حضرت را بوسید،
پس حضرت فرمود: یا علی! سوار شو که خدا و رسول او از تو راضیند، پس حضرت امیر علیه السّلام از شادي این بشارت
گریان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنیمتهاي خود را گرفتند. پس حضرت از بعضی از لشکر پرسید که:
چگونه یافتید امیر خود را در این سفر؟ گفتند: بدي از او ندیدیم و لیکن امر عجیبی از او مشاهده کردیم که در هر نماز که با
او اقتدا کردیم سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَ دٌ در آن نماز خواند، حضرت فرمود که: یا علی! چرا در نمازهاي واجب بغیر قُلْ هُوَ اللَّهُ
أَحَ دٌ نخواندي؟ گفت: یا رسول اللّه! به سبب آنکه آن سوره را بسیار دوست می دارم، حضرت فرمود: خدا نیز تو را دوست
می دارد چنانکه تو آن سوره را دوست می داري.
پس حضرت فرمود: یا علی! اگر نه آن بود که می ترسم که در حق تو طایفه اي از امت من بگویند آنچه نصاري در حق
عیسی گفتند، هرآینه سخنی چند در مدح تو می گفتم
ص: 1176
.«1» امروز که بر هیچ گروه نگذري مگر خاك از زیر پاي تو از براي برکت بردارند
و فرات بن ابراهیم در تفسیر خود از سلمان فارسی روایت کرده است که: روزي اکابر صحابه بر دور حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم جمع بودند بغیر
از علی بن ابی طالب علیه السّلام، ناگاه اعرابی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! من
مردي ام از قبیله بنی لجیم، و قبیله خثعم جمع شده اند و لشکرها مرتب ساخته اند و حارث بن مکیده خثعمی امیر ایشان است
با پانصد مرد از دلیران و شجاعان خثعم و سوگند یاد کرده اند به لات و عزي که برنگردند تا به مدینه آیند و تو را و اصحاب
تو را به قتل رسانند، پس حضرت از استماع این خبر وحشت اثر محزون شد و فرمود: اي گروه مهاجران و انصار! شنیدید سخن
اعرابی را؟ گفتند: شنیدیم، فرمود: کیست که برود و کفایت شر ایشان از ما بکند و من ضامن شوم از براي او بهشت را؟ پس
هیچ یک جواب نگفتند.
حضرت برخاست و بار دیگر فرمود: هر که براي دفع ایشان برود من دوازده قصر در بهشت از براي او ضامن می شوم، باز
کسی جواب نگفت.
پس در این وقت حضرت امیر علیه السّلام رسید، و چون حضرت را آزرده دید پیش دوید و گفت: اي حبیب خدا! چیست
سبب اندوه شما؟ حضرت فرمود که: این اعرابی چنین خبر آورده است و من ضامن شدم براي کسی که متوجه دفع ایشان شود
دوازده قصر در بهشت و کسی جواب من نگفت، حضرت امیر علیه السّلام عرض کرد: پدر و مادرم فداي تو باد آن قصرها را
براي من وصف کن، حضرت فرمود: یا علی! بناي آنها خشتی از طلا است و خشتی از نقره و بجاي گل مشک و عنبر بکار
برده اند و سنگریزه هر قصر مروارید و یاقوت
است و خاکش زعفران است و تلهایش از کافور است، و در صحن هر قصر نهري از عسل و نهري از شراب و نهري از شیر و
نهري از آب جاري است و محفوف است هر یک به انواع درختان از درّ و مرجان، و بر دو طرف نهرها خیمه ها هست از
مروارید سفید که در آنها درزي و وصلی نیست و خدا آنها را از یک مروارید آفریده است و از بیرون خیمه ها
ص: 1177
اندرون آنها، و از اندرون آنها بیرون آنها نمایان است، و در هر خیمه اي تختی هست مرصّع به یاقوت سرخ و پایه هاي آن از
زبرجد سبز و بر هر تخت حوریی نشسته است که هفتاد حلّه سبز و هفتاد حلّه زرد پوشیده است و از غایت لطافت مغز استخوان
ساقش از عقب استخوان و پوست و حلّه ها و زیورها نمایان است چنانکه شعله اي از میان آبگینه نمایان باشد، و هر حوریی
هفتاد گیسو دارد و هر گیسوي او به دست یک کنیزي است، و هر کنیزي مجمره اي در دست دارد که آن گیسو را به آن
مجمره خوشبو می کند، و آن مجمره به قدرت خالق بشر بی آتش و شرر از آن بخاري ساطع است که هیچ شامه اي مثل آن
را نبوئیده است.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: یا رسول اللّه! پدر و مادرم فداي تو باد من می روم.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی! این سعادتها مخصوص توست و تو براي اینها آفریده شده اي، برخیز و با
نام خدا متوجه دفع آن اشقیا بشو.
و حضرت صد و پنجاه نفر از اصحاب با او
همراه کرد، پس عباس برخاست و گفت: یا رسول اللّه! پسر برادر مرا با صد و پنجاه نفر به جنگ این جماعت می فرستید؟
ایشان پانصد نفرند و یکی از ایشان حارث بن مکیده است که او را با پانصد نفر برابر می دانند!
حضرت فرمود که: بخدا سوگند که اگر آنها به عدد ذرات عالم باشند و علی تنها به جنگ ایشان برود هرآینه بر ایشان غالب
می شود و اسیران ایشان را براي من می آورد.
پس حضرت تهیه لشکر نمود و گفت: برو اي حبیب من، خدا تو را حفظ کند از پیش رو و پشت سر و از جانب راست و از
جانب چپ و از زیر پاي و بالاي سر و خدا خلیفه من است بر تو.
که در یک فرسخی مدینه واقع است رسیدند شب شد و راه را گم کردند، پس « ذي خشب » حضرت روانه شد و چون به
یا هادي کلّ ضالّ و یا منقذ کلّ غریق و یا مفرّج » : حضرت امیر علیه السّلام رو به جانب آسمان بلند کرد و این دعا را خواند
کلّ مهموم لا تقوّ علینا
ص: 1178
.«1» « ظالما و لا تظفر بنا عدوّا و اهدنا الی سبیل الرّشاد
پس حق تعالی چنان کرد که از سم اسبان که بر سنگها ساییده می شد آتشها افروخته شد که راهها پیدا کردند و رفتند، پس
حق تعالی بر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد که وَ الْعادِیاتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِیاتِ قَدْحاً، و چون صبح طالع شد حضرت
به نزدیک ایشان رسید و از آمدن ایشان کافران خبردار نشدند مگر به صداي آن حضرت که چون صبح طالع شد اذان
اشهد ان » گفت، چون کافران صداي اذان شنیدند گفتند: شاید شبانی در سر کوهها خدا را یاد می کرده باشد، چون صداي
را شنیدند گفتند: این راعی از اصحاب آن ساحر کذاب است، و دأب آن حضرت چنان بود که تا صبح « محمدا رسول اللّه
طالع نمی شد و ملائکه روز نازل نمی شدند شروع به جنگ نمی کرد، پس چون حضرت از نماز فارغ شد و هوا روشن شد
فرمود رایت نصرت علامت را بلند کردند و مشرکان رایت حضرت را شناختند و گفتند با یکدیگر: آن دشمنی که شما می
خواستید آمده است، این محمد است که با اصحاب خود آمده است، پس جوانی از ایشان بیرون آمد که از همه دلیرتر و کفر
و عنادش از همه بیشتر بود ندا کرد که: اي صاحبان ساحر کذاب! کدامیک از شما محمد است؟ بیرون آید که با او جنگ
کنم.
پس حضرت اسد اللّه الغالب در برابر آن خاسر خائب بیرون آمد و فرمود که: مادرت به عزاي تو نشیند، توئی ساحر کذاب و
محمد به حق مبعوث گردیده است از جانب حق تعالی.
آن کافر گفت: تو کیستی؟
گفت: منم علی بن ابی طالب برادر و پسر عم رسول خدا و شوهر دختر او.
آن ملعون گفت: هرگاه تو این نسبت به او داري خواه تو را بکشم و خواه او را بکشم نزد من یکسان است؛ و رجزي خواند و
بر حضرت حمله کرد و حضرت نیز رجزي خواند و بر او حمله کرد و دو ضربت در میان ایشان رد شد، حضرت در ضربت
سوم او را به جهنم
ص: 1179
فرستاد.
پس حضرت مبارز طلبید و برادر آن مقتول
بیرون آمد و حضرت به یک ضربت او را به برادرش ملحق ساخت و مبارز طلبید.
پس حارث بن مکیده که امیر آن لشکر بود و او را با پانصد سوار برابر می دانستند بیرون آمد و حق تعالی مذمت او را فرموده
است إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ، پس او رجزي خواند و به حضرت حمله نمود و حضرت حمله او را رد کرد و ضربتی بر او زد که
او را به دونیم کرد؛ و باز مبارز طلبید. پسر عم او عمرو بن فتاك بیرون آمد و رجزخوانان بر حضرت حمله نمود و حضرت در
ضربت اول او را به پسر عمش رسانید. و بعد از آن هر چند مبارز طلبید کسی جرأت بر مبارزت آن جناب نکرد.
پس آن شیر بیشه شجاعت بر آن گرگان وادي ضلالت حمله کرد و دلیران ایشان را بر خاك انداخت و اطفال ایشان را اسیر و
اموالشان را متصرف شد و به جانب مدینه روانه گردید.
چون بشارت فتح به حضرت رسالت رسید با وجوه صحابه متوجه استقبال آن حضرت شد و در یک فرسخی مدینه مقارنه آن
خورشید اوج رسالت و ماه فلک امامت و ولایت واقع شد و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با رداي مبارك غبار از
چهره سعادتمند زوج بتول پاك نمود و میان دو دیده آن نور دیده خود را بوسید و گریست و فرمود: یا علی! خدا را شکر می
کنم که بازوي مرا به تو محکم و پشت مرا به تو قوي گردانید، یا علی! چنانکه موسی علیه السّلام از خدا طلبید که بازوي او را
به برادرش هارون قوي و
او را در رسالت او شریک گرداند، من نیز در حق تو از خدا چنین سؤال نمودم و به من عطا فرمود. پس رو به جانب صحابه
نمود و فرمود: اي گروه صحابه! مرا ملامت مکنید بر محبت علی که من به امر خدا او را دوست می دارم، خدا به من امر
فرموده است که علی را دوست بدارم و او را به خود نزدیک گردانم، یا علی! هر که تو را دوست دارد مرا دوست داشته است،
و هر که مرا دوست دارد خدا را دوست داشته است، و هر که خدا را دوست دارد خدا او را دوست دارد، و سزاوار است که
خدا دوستان خود را داخل بهشت گرداند؛ یا علی! هر که تو را دشمن
ص: 1180
دارد مرا دشمن داشته و هر که مرا دشمن دارد خدا را دشمن داشته و هر که خدا را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد و او را
.«1» لعنت کند و بر خدا لازم است در روز قیامت از دشمنان علی هیچ عملی را قبول نکند
.«2» و در روایت دیگر منقول است که: حضرت صد و بیست نفر ایشان را به دست حق پرست خود به قتل رسانید
باب چهل و سوم در بیان فتح مکه است
شیخ مفید و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم هجرت واقع
.«2» و بعضی بیستم گفته اند ؛«1» شد، و احادیث معتبره بر این دلالت کرده است، و اکثر گفته اند: در روز سیزدهم ماه بود
و سببش آن بود که چون در سال حدیبیه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با
قریش صلح کرد قبیله خزاعه در امان حضرت داخل شدند و قبیله کنانه در امان قریش، چون دو سال از آن پیمان گذشت
ملعونی از قبیله کنانه نشسته بود و هجو رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را می خواند، پس مردي از قبیله خزاعه او را منع
کرد که: تو را چه نسبت است که چنین چیزي بخوانی؟ اگر بار دیگر بشنوم که چنین چیزي می خوانی دهنت را می شکنم،
پس کنانی ملعون ممتنع نشد و بار دیگر خواند، خزاعی مشتی بر دهن او زد و هر یک از قبیله خود نصرت طلبیدند، و چون
کنانه بیشتر بودند آنها را زدند تا داخل حرم کردند و بسیاري از ایشان را کشتند و قریش قبیله کنانه را به چهار پایان و اسلحه
مدد کردند.
پس عمرو بن سالم خزاعی سوار شد و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و واقعه را عرض کرد و شعري
چند در این باب انشا کرد و در ضمن آن ابیات طلب نصرت از حضرت نمود، حضرت فرمود: بس است اي عمرو؛ پس
برخاست و به خانه میمونه رفت و آبی طلبید و غسل کرد و در اثناي غسل می فرمود: یاري کرده نشوم اگر یاري نکنم، پس
بیرون آمد و عازم شد بر رفتن بسوي مکه و عرض کرد: خداوندا! جاسوسان را از قریش بازدار
ص: 1184
.«1» تا ما داخل بلاد ایشان شویم بی خبر ایشان
پس علی بن ابراهیم و شیخ مفید و شیخ طبرسی و دیگران به سندهاي متعدده روایت کرده اند که: حاطب بن ابی بلتعه مسلمان
شده بود و بسوي مدینه
هجرت کرده بود و عیالش در مکه بودند، و چون قریش خائف بودند از رفتن حضرت، به نزد عیال حاطب آمده گفتند: نامه
اي به حاطب بنویسید و از او سؤال کنید که آیا محمد اراده مکه دارد یا نه؟
-«2» چون نامه به حاطب رسید او در جواب نوشت که: حضرت اراده مکه دارد، و نامه را به زنی داد که او را صفیه می گفتند
و آن زن در میان گیسوي خود پنهان کرد و متوجه مکه شد، -«3» و به روایت دیگر: نامه را به ساره آزاد کرده ابو لهب داد
پس جبرئیل نازل شد و این خبر را به پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسانید؛ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر
المؤمنین علیه السّلام و زبیر را از پی بی آن زن فرستاد، چون به او رسیدند و نامه را از او طلبیدند آن زن گریست و قسم خورد
که با من نامه اي نیست و هر چند تفتیش کردند نامه را نیافتند، زبیر گفت: یا علی! نامه با او ظاهر نیست و قسم می خورد بیا
برویم و براي حضرت خبر ببریم، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: رسول خدا خبر داده است که نامه با اوست و نه رسول دروغ
بر جبرئیل بسته است و نه جبرئیل بر خداوند عالمیان؛ پس شمشیر را کشید و بر آن زن حمله نمود که اگر نامه را نمی دهی
سرت را جدا می کنم، آن زن گفت: دور شوید از من تا آن را بیرون آورم، پس مقنعه خود را گشود و نامه را از میان گیسوي
خود بیرون آورد، پس علی علیه السّلام
نامه را گرفت و به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، پس حضرت فرمود مردم را ندا کردند تا در مسجد جمع
شدند و بر منبر برآمد و نامه اي در دستش بود و فرمود: من از خدا سؤال کردم که خدا خبرهاي ما را از قریش پنهان دارد و
مردي از شما خبر ما را به مکه نوشته است، صاحب نامه برخیزد و اگر نه خدا او را رسوا می کند، هیچ کس برنخاست؛
حضرت بار دیگر این سخن را اعاده فرمود، در این مرتبه حاطب برخاست و مانند شاخ خرما در روز باد تند
ص: 1185
می لرزید و گفت: یا رسول اللّه! صاحب نامه منم و منافق نشده ام و شکی در پیغمبري تو نکرده ام؛ حضرت فرمود: پس چرا
چنین کردي؟ گفت: یا رسول اللّه! چون اهل من در مکه بودند و من در آنجا قبیله و عشیره اي نداشتم ترسیدم که آنها غالب
شوند و عیال مرا هلاك کنند خواستم احسانی به ایشان بکنم که ضرري به عیال من نرسانند و این را براي شک در دین
نکردم؛ پس عمر که از او منافق تر بود برخاست و گفت: یا رسول اللّه! رخصت بده تا این منافق را بکشم، حضرت فرمود: او از
اهل بدر است و شاید توبه کند و خدا او را بیامرزد، او را از مسجد بیرون کنید. پس مردم بر پشتش می زدند و او را از مسجد
بیرون می کردند و او از روي امیدواري نگاهی به حضرت می کرد که شاید او را ببخشد، پس حضرت فرمود او را
برگردانیدند و توبه اش را قبول کرد و براي او استغفار
نمود و فرمود:
دیگر چنین کاري مکن. پس حق تعالی این آیات فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِ ذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ تُلْقُونَ إِلَیْهِمْ
«2» .«1» ... بِالْمَوَدَّهِ
و شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون در شام خبر به ابو سفیان رسید که
قریش با خزاعه قتال کردند و عهد حضرت را شکستند به مدینه آمد به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و گفت:
یا محمد! حفظ کن خون قوم خود را و امان ده میان قریش و مدت پیمان ما و خود را زیاده گردان.
فرمود: آیا مکري کرده اید با من اي ابو سفیان؟
گفت: نه یا رسول اللّه.
فرمود: اگر شما مکر نکرده اید و پیمان را نشکسته اید من هم بر پیمان خود هستم.
پس به نزد ابو بکر آمد و گفت: تو امان ده قریش را.
ابو بکر گفت: واي بر تو کی می تواند بی رخصت رسول خدا امان دهد؟
پس به نزد عمر رفت و از او نیز چنین جواب شنید.
ص: 1186
پس به نزد امّ حبیبه دختر خود رفت که در خانه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و خواست که بر روي فرش
بنشیند، امّ حبیبه فرش را برچید و نگذاشت که او بر روي فرش بنشیند.
ابو سفیان گفت: اي دختر! این فراش را از من مضایقه می کنی که بر روي آن بنشینم؟
گفت: بلی این فرشی است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر آن نشسته است هرگز نخواهم گذاشت تو بر آن
بنشینی و حال آنکه تو مشرکی و نجسی.
پس بیرون آمد و
به خانه حضرت فاطمه علیها السّلام رفت و گفت: اي دختر سید عرب! امان ده قریش را و مدت پیمان را زیاده گردان تا
کریمترین برگزیده هاي زنان باشی.
فاطمه علیها السّلام فرمود: هر که را رسول خدا امان می دهد من هم امان می دهم.
گفت: پس امام حسن و امام حسین را رخصت ده که قریش را امان دهند.
فرمود: ایشان نیز بی رخصت جدّ خود کاري نمی کنند.
پس بیرون آمد و به خدمت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و گفت: خویشی تو از همه قوم به من نزدیکتر است و
راهها بر من بسته شده است و در کار خود حیران مانده ام، براي من مصلحتی ببین و چاره اي براي من پیدا کن.
حضرت فرمود: تو بزرگ قریشی برو بر در مسجد بایست و بگو: من امان دادم میان قریش، و سوار شو و برو تا به قوم خود
ملحق شوي.
ابو سفیان گفت: اگر چنین کنم آیا نفعی به من خواهد بخشید؟
حضرت فرمود: نمی دانم که نفع خواهد بخشید، اما چاره اي دیگر براي تو نمی دانم.
پس آمد بر در مسجد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و فریاد کرد: من امان و پیمان قرار دادم میان قریش؛ و بر شتر
خود سوار شد و به مکه رفت، قریش از او پرسیدند: چه کردي؟
گفت: رفتم با محمد سخن گفتم جواب من نگفت، و نزد ابو بکر و عمر رفتم و از آنها هم خیري نیافتم، و به نزد فاطمه رفتم و
از او هم چیزي نشنیدم که مرا فایده اي کند، و به نزد علی رفتم و او از براي من چنین مصلحت دید و کردم و برگشتم.
قریش گفتند: واي بر تو!
علی تو را ریشخند کرده است تو خود امان می دهی قریش را؟!
ص: 1187
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز جمعه دوم ماه مبارك رمضان بعد از نماز عصر از مدینه بیرون رفت و
ابو لبابه بن عبد المنذر را در مدینه خلیفه کرد و فرستاد و سرکرده هر قوم را طلبید که قوم خود را به مکه بیاورند و به حضرت
ملحق شوند.
کراع » و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که چون حضرت متوجه مکه شد مردم روزه داشتند، چون به
رسید امر فرمود مردم را که روزه هاي خود را افطار کنند، و خود افطار نمود؛ پس بعضی افطار کردند و بعضی « الغمیم
نکردند، و آنها که افطار نکردند عاصی نامید پس آنها و اولاد آنها همه عاصیند تا روز قیامت و فرمود: ما می شناسیم فرزندان
.«1» ایشان را
رسیدند و نزدیک به ده هزار نفر در خدمت حضرت بودند و چهار صد اسب سوار در میان لشکر « مر الظهران » پس رفتند تا به
حضرت بود و حق تعالی خبر آن حضرت را از قریش پنهان کرده بود که مطلع نشدند از بیرون رفتن حضرت، پس در آن شب
ابو سفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا از مکه بیرون آمدند که تفحص خبري بکنند و عباس پیشتر با ابو سفیان بن
به حضرت رسید و حضرت در خیمه «2» « ثنیه العقاب » الحارث و عبد اللّه بن ابی امیه به استقبال حضرت بیرون رفته بود و در
خود بود و در آن روز سرکرده پاسبانان حضرت زیاد بن اسید بود، چون زیاد ایشان
را دید عباس را رخصت داد که به خدمت حضرت برود و آنها را برگرداند.
پس عباس به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و سلام کرد و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد اینک پسر عمت و
پسر عمه ات توبه کننده به نزد تو آمده اند.
حضرت فرمود: مرا احتیاجی به ایشان نیست، پسر عمم هتک عرض من کرد و پسر عمه ام آن است که در مکه می گفت:
ایمان نمی آوریم براي تو تا بیرون آوري از براي ما از
ص: 1188
.«1» زمین چشمه اي یا خانه اي از طلا داشته باشی یا به آسمان بالا روي
چون عباس بیرون رفت امّ سلمه در حق ایشان شفاعت کرد و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، پسر عم تو تائب آمده است او
محرومترین مردم نباشد از احسان تو و برادر من که پسر عمه توست و مصاهرت با تو دارد او را محروم مکن.
ابو سفیان از بیرون صدا زد: براي ما چنان باش که یوسف در حق برادران کرد؛ پس حضرت هر دو را طلبید و توبه ایشان را
قبول کرد.
پس عباس گفت: اگر حضرت به قهر و جبر داخل مکه شود بی امان، همه قریش هلاك می شوند، پس بر استر سفید رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سوار شد و می گردید که شاید هیزم کشی یا شیرفروشی را ببیند و بفرستد که اهل مکه را خبر
کند شاید اشراف ایشان به خدمت پیغمبر بیایند و امانی براي اهل مکه بگیرند، در این فکر بود و به تعجیل می رفت ناگاه به
ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا
رسید و شنید که ابو سفیان از بدیل می پرسد:
این آتشهاي بسیار که می نماید چیست؟
بدیل گفت: قبیله خزاعه اند.
ابو سفیان گفت: خزاعه از آن کمترند که این آتشها از آنها باشد شاید قبیله تیم یا ربیعه باشند.
عباس صداي ابو سفیان را شناخت، او را صدا زد. گفت: لبیک تو کیستی؟
گفت: منم عباس.
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فداي تو باد این آتشها چیست؟
گفت: این رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است با ده هزار نفر از مسلمانان آمده است که داخل مکه شود.
ابو سفیان گفت: چاره چیست؟
عباس گفت: چاره آن است که بر پشت استر من سوار شوي تا براي تو از پیغمبر امان
ص: 1189
بگیریم. عباس گفت: او را در عقب خود سوار کردم و متوجه عسکر ظفر پیکر شدم و به هر آتشی که می رسیدم اهل آن به
استقبال من می شتافتند و چون مرا می دیدند می گفتند: عمّ رسول خداست بگذارید تا برود، تا آنکه به در خیمه عمر رسیدم،
او ابو سفیان را شناخت و گفت: اي دشمن خدا! الحمد للّه که بدست ما افتادي، و عمر به جانب خیمه حضرت دوید و من نیز
استر را تند راندم تا هر دو یک بار به در خیمه رسیدیم و او مبادرت کرد و داخل خیمه شد و گفت: یا رسول اللّه! ابو سفیان را
آورده اند بی عهدي و پیمانی، رخصت بده تا من گردنش را بزنم- و آن ملعون پیوسته رأیش این بود که اسیري یا دست بسته
اي را که می دید عرق نامردیش به حرکت می آمد و در جنگ گاه دشمنی را که می دید به نامردي پشت می گردانید و می
گریخت، یک مرتبه
چنین جلادتی در معرکه نبرد کسی از آن نامرد ندید-.
عباس گفت که: من داخل شدم و نزدیک سر رسول خدا نشستم و گفتم: پدر و مادرم فداي تو باد، این ابو سفیان است و من
او را امان داده ام.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: بیاورش.
پس داخل شد و با نهایت مذلت در خدمت حضرت ایستاد؛ حضرت فرمود که: آیا وقت نشد که گواهی دهی به وحدانیت
خدا و پیغمبري من؟
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، چه بسیار کریمی و حلیمی و صله کننده رحمی، اگر با خدا خداي دیگر می بود در
روز بدر و احد به فریاد ما می رسید، و اما در پیغمبري تو در نفس من هنوز شکی هست.
عباس گفت: شهادت بگو و اگر نه بخدا سوگند در همین ساعت گردنت را می زنم.
و صدایش می لرزید و زبانش لکنت « اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه » : پس ابو سفیان به ضرورت گفت
داشت.
پس ابو سفیان به عباس گفت: اکنون لات و عزي را چه کنم؟
.«1» عمر گفت: بري بر روي آنها
ص: 1190
ابو سفیان گفت: اف باد بر تو چه بسیار هرزه گوئی، تو را چه کار است که من با پسر عم خود سخن گویم تو در میان سخن
گوئی.
پس حضرت فرمود که: امشب نزد کی بسر می بري؟
گفت: نزد عباس.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عباس را فرمود: او را ببر به خیمه خود و صبح او را حاضر کن نزد ما.
- به روایت قطب راوندي: چون عباس او را به خیمه برد آن ملعون از آمدن
خود پشیمان شد و در خاطر خود گفت: کی کرده است آنچه من کرده ام؟ خود را به دست خود به بلا افکندم، اگر به مکه
می رفتم و قبایل عرب را جمع می کردم ممکن بود که او را بگریزانم.
پس حضرت به اعجاز نبوت از خیمه خود صدا زد که: اگر چنین می کردي مخذول و منکوب می شدي و خدا ما را بر تو
.-«1» یاري می داد
و چون صبح طالع شد و بلال اذان گفت ابو سفیان گفت: اي ابو الفضل! این چه صدا است؟
عباس گفت: این مؤذن حضرت رسول است و مردم را براي نماز خبر می کند، برخیز و وضو بساز و به نماز حاضر شو. پس
عباس وضو تعلیم او کرد و او وضو ساخت، و چون او را به خدمت حضرت آورد دید که حضرت وضو می سازد و مسلمانان
دستهاي خود را در زیر آب وضوي آن حضرت داشته اند و هر قطره به دست هر که می رسید بر روي خود می مالید.
ابو سفیان گفت: هرگز ندیده ام که پادشاه عجم و پادشاه روم را چنین تعظیم کنند.
پس چون نماز صبح را ادا کردند، عباس ابو سفیان را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، ابو سفیان گفت:
یا رسول اللّه! می خواهم مرا رخصت دهی که بروم بسوي قوم تو و ایشان را بترسانم و بسوي خدا و رسول دعوت کنم.
حضرت او را مرخص فرمود، پس
ص: 1191
او به عباس گفت: چه بگویم با مردم که مطمئن گردند؟
لا اله الا اللّه و محمد » رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: بگو به ایشان که هر که
بگوید و دست از جنگ بازدارد ایمن است، و هر که نزد کعبه بنشیند و سلاح و حربه نداشته باشد ایمن است. « رسول اللّه
عباس گفت: یا رسول اللّه! ابو سفیان مردي است که فخر را دوست می دارد و می خواهد که او را به شرفی مخصوص
گردانی.
فرمود که: هر که داخل خانه ابو سفیان شود ایمن است، و هر که در خانه خود بنشیند و در خانه خود را ببندد ایمن است.
پس چون ابو سفیان روانه شد عباس گفت: یا رسول اللّه! ابو سفیان مردي است که کارش مکر است و مسلمانان را در اینجا
پراکنده دید، مبادا فریبی در خاطر داشته باشد.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: برو و او را در دهنه دره نگاه دار تا لشکرهاي خدا بر او بگذرند و همه را ببیند.
چون عباس به او رسید گفت: اي بنی هاشم! آیا با من مکر کردید؟
عباس گفت: بر تو معلوم خواهد شد که کار ما مکر نیست و لیکن ساعتی باش تا لشکرهاي خدا را مشاهده کنی.
چون خالد بن ولید پیدا شد با سپاه بسیار از مسلمانان ابو سفیان گفت: این رسول خداست که می آید؟ عباس گفت: این خالد
است که چرخچی لشکر است، پس زبیر پیدا شد با قبیله جهینه و اشجع.
ابو سفیان گفت: این محمد است؟
عباس گفت: نه این زبیر است، پس هر فوج از لشکر که پیدا می شدند او می گفت: این محمد است؟ و عباس می گفت: نه؛
تا آنکه علم حضرت نمایان شد در دست سعد بن عباده انصاري- و با آن علم اعیان مهاجران و وجوه انصار همراه بود، همه در
میان آهن غوطه
خورده بودند و به غیر دیده هاشان نمی نمود.
ابو سفیان گفت: اینها کیستند؟
ص: 1192
عباس گفت: اینها اعیان مهاجران و انصارند که در خدمت رسول خدا می آیند.
ابو سفیان گفت: پسر برادر تو پادشاهی عظیم بهم رسانیده است.
.-«1» عباس گفت: این پادشاهی نیست، این پیغمبري است
ابو سفیان از ترس تصدیق کرد. و چون سعد به نزدیک ابو سفیان رسید گفت: اي ابو حنظله! امروز روز جنگ است، امروز
روزي است که حرمتها سبی خواهد شد، اي قبیله اوس و خزرج! امروز طلب خون خود خواهید کرد.
ابو سفیان چون این سخنان را از سعد شنید دست عباس را رها کرد و به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
شتافت و صفها را می شکافت تا به حضرت رسید و رکاب مبارکش را بوسید و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد مگر نمی
شنوي که سعد چه می گوید؟ و سخنان سعد را نقل کرد، حضرت فرمود که: آنچه سعد گفت هیچ واقع نخواهد شد.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را فرمود که: برو و علم را از سعد بگیر و به رفق و مدارا داخل مکه شو. پس حضرت
امیر مبادرت نمود و علم را از سعد گرفت و با سعادت و فیروزي داخل مکه شد.
و در آن روز حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء و جبیر بن مطعم مسلمان شدند و ابو سفیان اسب را تاخت و داخل مکه شد و
گرد عسکر فیروزي اثر از کوهها بلند شده بود، و قریش خبر نداشتند از آمدن حضرت، پس ابو سفیان از راه پائین مکه داخل
مکه شد و می تاخت و قریش به استقبال
او آمدند و گفتند: چه خبر است؟ این غبار که از کوهها بلند شده است چیست؟
گفت: محمد است با لشکر بی پایان می آید. پس فریاد کرد: اي آل غالب! به خانه هاي خود بگریزید و هر که داخل خانه من
شود ایمن است، چون هند ملعونه این خبر را شنید مردم را دفع می کرد و می گفت: بروید به جنگ و این پیر خبیث- یعنی ابو
سفیان- را بکشید، خدا لعنت کند او را چه بد خبرآورنده و بد طلیعه بوده است براي شما.
ص: 1193
ابو سفیان گفت: واي بر تو! من چنان دولتی دیدم که بزودي پادشاهان روم و پادشاهان عجم و ملوك کنده و حمیر مسلمان
خواهند شد، ساکت شو که حق غالب شده است و بلیه نزدیک رسیده است.
و حضرت سفارش فرمود مسلمانان را که نکشند در مکه مگر کسی را که با ایشان اراده قتال نماید بغیر از چند نفر که بسیار
و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح و عبد اللّه بن حنظل و دو زن مغنیه که غنا «1» آزار حضرت می کردند مانند مقیس بن صبابه
به هجو آن حضرت می کردند، و فرمود: ایشان را بکشید هر چند به پرده هاي کعبه چسبیده باشند.
پس سعید بن حریث و عمار بن یاسر، ابن حنظل را دیدند که به پرده کعبه چسبیده است و هر دو سبقت گرفتند به کشتن او و
سعادت کشتن او سعید را نصیب شد، و مقیس بن صبابه را در بازار کشتند، و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام یکی از آن دو
«2» زن را به قتل رسانید و دیگري گریخت، و حویرث بن نفیل بن کعب
را نیز آن حضرت به قتل رسانید.
و خبر رسید به حضرت امیر علیه السّلام که امّ هانی خواهر آن حضرت گروهی از بنی مخزوم را امان داده است که حارث بن
هشام و قیس بن السایب در میان آنهایند، پس حضرت زره و خود پوشیده در خانه امّ هانی رفت و ندا کرد که: هر که را پناه
داده اید بیرون کنید، و ایشان از صداي حضرت بر خود بلرزیدند.
پس امّ هانی بیرون آمد و حضرت را در میان اسلحه حرب نشناخت و گفت: اي بنده خدا! من امّ هانی دختر عم حضرت رسول
و خواهر امیر المؤمنینم، از خانه من بازگرد.
و باز حضرت فرمود که: اینها را بیرون کنید.
امّ هانی گفت: بخدا سوگند شکایت تو را به حضرت رسول خواهم کرد.
پس حضرت خود مسعود را از سر برداشت تا جبین انورش نمایان شد و امّ هانی او را شناخت، پس دوید و حضرت را در بر
گرفت و گفت: فداي تو شوم، سوگند یاد کردم که تو
ص: 1194
را شکایت کنم به حضرت رسول.
فرمود: برو و قسم را بعمل آور که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بالاي وادي ایستاده است.
پس امّ هانی به خدمت حضرت آمد در وقتی که خیمه براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برپا کرده بودند و غسل می
کرد و فاطمه علیها السّلام در خدمت آن حضرت بود، چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صداي امّ هانی را شنید او
را شناخت و گفت: مرحبا خوش آمدي اي امّ هانی.
گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، چه ها
دیدم امروز از علی.
حضرت فرمود که: امان دادم هر که را تو امان داده اي.
حضرت فاطمه گفت: اي امّ هانی! آمده اي و از علی شکایت می کنی که دشمنان خدا و رسول را ترسانیده است؟
امّ هانی گفت: فداي تو شوم، تقصیر مرا ببخش.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خدا سعی علی را جزاي نیک دهد که در راه خدا رعایت هیچ کس نمی
.«1» کند، و امان دادم هر که را امّ هانی امان داده است براي قرابتی که با علی دارد
و باز شیخ طبرسی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم در روز فتح داخل مکه شد، پرسید که: کلید کعبه نزد کیست؟ گفتند:
نزد مادر شیبه است، پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شیبه را طلبید و گفت: برو و مادر خود را بگو که کلید را براي
ما بفرستد.
چون پیغام را به مادرش رسانید او گفت: بگو مردان ما را کشتی اکنون می خواهی که کلید کعبه را که مکرمت و عزت
ماست از ما بگیري؟
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: بگو بفرستد و اگر نه حکم به قتل او می کنم.
پس کلید را به دست پسر خود داد و به خدمت حضرت فرستاد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کلید را گرفت و فرمود
که عمر را بطلبند، چون آن بد گوهر حاضر شد حضرت فرمود که: تو
ص: 1195
تکذیب من می کردي و خواب مرا دروغ می پنداشتی، این است تأویل خواب من.
پس حضرت
در کعبه را گشود و کلید را پنهان کرد و از آن روز مقرر شده است که چون در کعبه را گشایند کلید را پنهان کنند، پس پسر
و تا حال کلیدداري ؛«1» را طلبید و کلید را در میان رداي او گذاشت و گفت: ببر به مادر خود بده که باز کلید با شما باشد
کعبه به اولاد شیبه است، و حضرت صاحب الامر علیه السّلام کلید را از ایشان خواهد گرفت و دستهاي ایشان را خواهد برید و
.«2» بر کعبه خواهد آویخت و ندا خواهد کرد که: ایشان دزدان کعبه اند
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در روز فتح مکه براي حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم خیمه اي از مو در ابطح زدند و غسل کرد از کاسه اي که اثر خمیر در آن کاسه بود پس رو به قبله آورد و
.«3» هشت رکعت نماز کرد
و طبرسی و کلینی به سند موثق و حسن روایت کرده اند از آن حضرت که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
روز فتح در کعبه را گشود، چند صورت در کعبه کشیده بودند، فرمود که آنها را محو کردند، پس دو عضاده در کعبه را به
چه می « لا اله الّا اللّه وحده لا شریک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده » : دستهاي مبارك خود گرفت و گفت
گوئید و چه گمان می برید؟ و در آن وقت همه صنادید قریش که حضرت را آزار کرده بودند داخل مسجد شدند و گمان
ایشان آن بود که همه را به قتل خواهد
رسانید، چون این سخن را از حضرت شنیدند گفتند: گمان نیک می بریم و سخن نیک می گوئیم، تو را برادر کریم و پسر عم
کریم می دانیم.
حضرت فرمود که: من می گویم به شما چنانکه برادرم یوسف به برادران خود گفت در وقتی که بر ایشان قدرت بهم رسانید
ملامتی نیست بر شما امروز می آمرزد خدا شما را و او » : یعنی «4» لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
رحیم ترین
ص: 1196
پس فرمود: بدرستی که خدا مکه را محترم گردانیده است در روزي که آسمانها و زمین را آفریده .« رحم کنندگان است
است، پس آن محترم است به حرمت خدا تا روز قیامت، متعرض شکاران نباید شد و درختش را نبایدبرید و گیاهش را قطع
نباید کرد و گمشده اش را برداشتن حلال نیست مگر براي کسی که تعریف کند و به صاحب برساند.
که براي سقف خانه ها و براي قبرها در کار است. « اذخر » پس عباس گفت که: مگر علف
.«1» پس حضرت فرمود به وحی الهی که: مگر اذخر
به روایت صحیح دیگر فرمود که: مکه محترم است به حرمت خدا، و حلال نبوده است کسی را که به جنگ داخل شود در
.«2» آن، و بعد از این براي کسی حلال نخواهد بود، و براي من در همین یک ساعت روز حلال شد
و به دو روایت صحیح و موثق دیگر از امام محمد باقر علیه السّلام و به روایت موثق دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول
است که: در این خطبه فرمود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که: أیها الناس! حاضران به غایبان برسانند که بدرستی که
حق
تعالی از شما برطرف کرد نخوت جاهلیت را و تفاخر کردن به پدران و خویشان را؛ بدرستی که همه از آدم بهم رسیده اند و
آدم از گل مخلوق شده است و هر که از محرمات الهی پرهیزکارتر است او نزد خدا گرامی تر است و هر که اطاعت خدا
بیشتر می کند بهتر است؛ بدرستی که عرب بودن به نسب نمی باشد و لیکن به زبان گویا و دین حق می باشد پس کسی که
عمل او کوتاهی کند حسب او بکار نمی آید؛ بدرستی که خونی که در جاهلیت شده بود و هر ستم و کینه و عداوتی که پیش
از این بود همه در زیر پاي من است تا روز قیامت، یعنی همه را باطل کردم مگر خدمت کعبه و سقایت حاجیان از زمزم که
.«3» آنها را به هر که داشته است می گذارم
و به روایت اخیر: پس با اهل مکه خطاب فرمود که: بد یاران و همسایگان بودید شما براي پیغمبر خود، مرا به دروغ نسبت
دادید و دور کردید و از مکه بیرون کردید و مرا ذلیل
ص: 1197
کردید، و به این هم راضی نشدید تا آنکه بسوي بلاد من آمدید و با من جنگ کردید، بروید که شما را آزاد کردم. پس
ایشان بیرون آمدند به نحوي که گویا از قبر زنده شده اند و بیرون آمده اند چون از حیات خود ناامید شده بودند، پس مسلمان
.«1» شدند و با آن حضرت بیعت کردند
و شیخ طوسی به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: نماز واجب را در میان کعبه مکن زیرا که
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم در حج و عمره داخل کعبه نشد و در روز فتح مکه داخل شد در غیر وقت نماز واجب و دو رکعت نماز در میان دو
.«2» ستون کرد و اسامه بن زید در خدمت حضرت بود
و کلینی به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز فتح مکه کسی
.«3» را اسیر نکرد و فرمود: هر که در خانه خود را ببندد ایمن است و هر که سلاح خود را بیندازد ایمن است
و در قرب الاسناد از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز
فتح مکه داخل کعبه شد دو صورت در میان کعبه دید که نقش کرده بودند، پس جامه اي را طلبید و در آب فرو برد و آن
صورتها را محو کرد و امر کرد به کشتن عبد اللّه بن ابی سرح هر چند که او را در میان کعبه بیابند و به کشتن عبد اللّه بن
حنظل و مقیس بن صبابه و به کشتن قرسا و ام ساره که دو زن زناکار بودند و غنا به هجو آن حضرت می کردند و در روز
.«4» احد مردم را تحریص بر جنگ آن حضرت می کردند
و شیخ مفید و قطب راوندي و شیخ طبرسی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: در مسجد الحرام سیصد و
شصت بت گذاشته بودند و به سرب آنها را به یکدیگر دوخته بودند، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز
فتح مکه مشتی از
سنگریزه برداشت و بر روي آنها ریخت
ص: 1198
پس به اعجاز آن حضرت همه بتها بر رو در افتادند، پس حکم «1» و گفت: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً
.«2» فرمود آنها را از مسجد بیرون بردند و شکستند
و چون وقت نماز ظهر شد بلال را امر کرد که بر بام کعبه رفت و اذان گفت، عکرمه پسر ابو جهل گفت که: مرا بد می آید
که این مرد مانند خر بر بام کعبه فریاد می کند، و خالد بن اسید گفت: الحمد للّه که ابو عتاب پدر من زنده نیست که این صدا
را بشنود، و سهیل بن عمرو گفت: این کعبه خداست اگر خدا نخواهد برطرف خواهد کرد، پس ابو سفیان گفت:
من هیچ نمی گویم می ترسم این دیوارها محمد را خبر دهند.
پس حضرت ایشان را طلبید و به اعجاز نبوت گفته هر یک را خبر داد، پس عتاب بن اسید گفت: یا رسول اللّه! گفته ایم اینها
را و اکنون استغفار می کنیم و توبه می کنیم؛ پس توبه کرد و مسلمان شد و حضرت او را والی مکه گردانید.
و گویند که: در فتح مکه سه نفر از مسلمانان کشته شدند که راه را گم کردند و از راه پائین مکه داخل شدند و مشرکان
.«3» ایشان را کشتند
و ابن طاووس روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مکه شد در حجر اسماعیل سیصد
و شصت بت گذاشته بودند، حضرت برابر هر یک از آنها می رسید عصائی که در دست مبارك خود داشت به چشم یا شکم
آن بت می زد و می گفت جاءَ الْحَقُّ وَ
زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً و آن بت در ساعت بر رو می افتاد و اهل مکه می گفتند پنهان که: ما ساحرتر از محمد
.«4» ندیده ایم
و ابن بابویه به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم داخل مکه شد در روز فتح بر کوه صفا ایستاد و فرمود: اي فرزندان هاشم!
ص: 1199
اي فرزندان عبد المطلب! من رسول خدایم بسوي شما، مگوئید که محمد از ماست و هر چه خواهید بکنید، بخدا سوگند که
نیست دوستان من از شما و از غیر شما مگر پرهیزکاران، و چنان نباشد که در قیامت بیائید و عقاب دنیا بر گردن خود گرفته
باشید و دیگران بیایند و ثواب آخرت بر گردن خود گرفته باشند، من در میان خود و خدا عذر را بر شما قطع کردم و عمل من
.«1» از من و عمل شما از شما خواهد بود و مرا به عمل شما نخواهند گرفت
و کلینی و علی بن ابراهیم به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز فتح مکه در مسجد نشست و با مردان بیعت کرد تا وقت نماز ظهر شد و نماز
کرد و باز بیعت گرفت تا وقت نماز عصر، پس بعد از نماز نشست براي بیعت زنان و حق تعالی این آیات را فرستاد یا أَیُّهَا
النَّبِیُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ عَلی أَنْ لا یُشْرِکْنَ بِاللَّهِ شَیْئاً وَ لا یَسْرِقْنَ وَ لا یَزْنِینَ وَ لا یَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا یَأْتِینَ بِبُهْتانٍ
یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ
اي پیغمبر بزرگوار! » : یعنی «2» أَیْدِیهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا یَعْصِ ینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فَبایِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
هرگاه بیایند بسوي تو زنان مؤمنه که بیعت کنند با تو بر آنکه شریک نگردانند با خدا چیزي را و دزدي نکنند و زنا نکنند و
نکشند اولاد خود را و نیاورند بهتانی که افترا کنند میان دستها و پاهاي خود- یعنی فرزند دیگري را به شوهر خود ملحق
نکنند- و نافرمانی تو نکنند در هر امر نیکی که به ایشان بفرمائی، پس بیعت کن با ایشان و طلب آمرزش کن براي ایشان از
.« خدا، بدرستی که خدا آمرزنده و مهربان است
چون این آیه را بر ایشان خواند هند گفت: فرزند بزرگ کردیم و شما کشتید؛ و امّ حکیم دختر حارث بن هشام که زن
عکرمه پسر ابو جهل بود گفت: یا رسول اللّه! آن کدام معروف است که خدا گفته است ما معصیت تو در آن نکنیم؟ حضرت
فرمود: در
ص: 1200
مصیبتها طپانچه بر روي خود مزنید و روي خود را مخراشید و موي خود را مکنید و گریبان خود را چاك مکنید و جامه خود
را سیاه مکنید و وا ویلاه مگوئید. پس بر این شرطها حضرت با ایشان بیعت کرد، پس زنان گفتند: یا رسول اللّه! چگونه با تو
بیعت کنیم؟ حضرت فرمود: من دست به دست زنان نمی رسانم؛ پس قدح آبی طلبید و دست مبارك خود را در میان قدح برد
و بیرون آورد و فرمود: شما دستهاي خود را در قدح داخل کنید، این بیعت شماست.
پس حضرت فرمود که: دست طاهر حضرت رسول صلّی اللّه علیه
.«1» و آله و سلّم از آن پاکیزه تر بود که به دست زن نامحرمی برسد
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: حضرت در کوه صفا از زنان بیعت گرفت و هند جگرخوار ملعونه نقابی بسته بود و در
میان زنان نشسته بود و از حضرت خایف بود، چون حضرت فرمود: با شما بیعت می کنم که شرك نیاورید، هند گفت: از ما
شرطها می گیري که از مردان نگرفتی؟
چون حضرت فرمود که: دزدي مکنید، هند گفت که: ابو سفیان مرد ممسکی است و از مال او چیزي برداشته ام نمی دانم که
پس ؛«2» مرا حلال خواهد نمود یا نه، ابو سفیان گفت: هر چه برداشته اي و هر چه بعد از این برمی داري بر تو حلال است
حضرت تبسم فرمود و هند ملعونه را شناخت و فرمود: توئی هند دختر عتبه؟ گفت: بلی عفو کن از آنچه گذشته است تا خدا
از تو عفو کند.
پس حضرت فرمود: زنا مکنید، هند گفت: آیا زن حرّه زنا می کند؟ عمر خندید به اعتبار آنکه در جاهلیت با او زنا کرده بود،
و او از زنان مشهور به زنا بود و معاویه را از زنا بهم رسانیده بود.
پس حضرت فرمود: اولاد خود را مکشید، هند گفت: ما در کوچکی فرزندان را بزرگ
ص: 1201
نمودیم شما در بزرگی آنها را کشتید؛ و این را براي آن گفت که حنظله پسر او را حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام کشته بود
در روز بدر، پس حضرت تبسم نمود.
و چون گفت: بهتان مزنید، هند گفت: بهتان قبیح است و تو ما را امر نمی کنی مگر به رشد و صلاح و اخلاق پسندیده.
و چون حضرت فرمود
.«1» که: معصیت مکنید در معروف، هند گفت: ما که در اینجا نشسته ایم در خاطر نداریم که تو را معصیت کنیم
در کعبه را بست و بر بام رفت، «2» و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: در روز فتح مکه عثمان بن ابی طلحه عبدي
گفتند: کلید را بده که رسول خدا می خواهد، گفت: اگر می دانستم که رسول خداست کلید را از او منع نمی کردم، پس
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بر بام رفت و دستش را پیچید و کلید را او گرفت و به خدمت آورد و حضرت در را گشود
و داخل خانه شد و دو رکعت نماز کرد، چون بیرون آمد عباس از حضرت سؤال کرد که کلید را به او بدهد، پس این آیه
پس حضرت عثمان را طلبید و کلید را به او داد، و چون شنید که خدا «3» نازل شد إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها
.«4» امر کرده است که کلید را به او دهند مسلمان شد
عیاشی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در روز فتح حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که
بتهاي قریش را از مسجد بیرون بردند و شکستند و بتی داشتند که در مروه گذاشته بودند، از حضرت التماس کردند که آن را
نشکند، حضرت تأملی فرمود و بعد از آن امر کرد که آن را نیز شکستند پس حق تعالی فرستاد وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ کِدْتَ
تَرْکَنُ
ص: 1202
اگر نه آن بود که تو را ثابت داشتیم هرآینه نزدیک بود که میل کنی بسوي » «1» إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلًا
.«2» « ایشان اندکی
و از حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام منقول است که: چون حق تعالی محمد را در مکه مبعوث گردانید و دعوت خود
را ظاهر ساخت و حجت خود را هویدا گردانید و بزرگان ایشان را در پرستیدن بتها عیبها و ملامتها کرد، همه با او تیر کین در
کمان عداوت پیوستند و معاشرت بد با آن جناب نمودند و سعی کردند در خراب کردن مسجدها که محمد و علی و شیعیان
ایشان در دور کعبه براي پرستیدن خدا و دعوت به دین خدا بنا کرده بودند، و در ایذاء و اضرار ایشان دقیقه اي از سعی را فرو
نگذاشتند و حضرت رسول را ملجأ کردند که به ناچار ترك مکه معظمه نموده بسوي مدینه طیبه هجرت نماید، پس در هنگام
بیرون رفتن از مکه رو به جانب مکه گردانید و فرمود: خدا می داند که من تو را دوست می دارم و اگر اهل تو مرا بیرون نمی
کردند هیچ شهري را بر تو اختیار نمی کردم و بدل تو هم هیچ مکانی را نمی پسندیدم و بر مفارقت تو بسیار اندوهناکم، پس
جبرئیل نازل شد که:
خداوند اعلا تو را سلام می رساند و می فرماید که: بزودي تو را بسوي این بلد برخواهم گردانید ظفر یافته و غنیمت برده و با
بدرستی که آن کسی » «3» سلامت و عافیت و قهر و غلبه، چنانکه فرموده است إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلی مَعادٍ
یعنی مکه. « که واجب گردانیده است بر تو رسانیدن قرآن را البته تو را بازگرداننده است بسوي محل بازگشت تو
چون حضرت این وعده الهی را به اصحاب خود خبر داد و خبر به اهل مکه
رسید ایشان استهزاء کردند به این سخن و باور نکردند که حضرت هرگز بسوي مکه برگردد، پس باز حق تعالی فرستاد: زود
باشد که من بر اهل مکه تو را ظفر دهم و حکم من در آن بلده مبارکه جاري شود و بزودي منع کنم مشرکان را از داخل شدن
مکه که احدي از ایشان
ص: 1203
داخل شوند مگر پنهان و خائف و ترسان از کشته شدن.
پس چون وعده الهی به عمل آمد و حضرت مکه را فتح کرد و با ظفر و غلبه داخل کعبه شد و فرمان آن جناب در مکه جاري
شد، عتاب بن اسید را بر ایشان والی گردانید، و چون خبر حکومت او به اهل مکه رسید گفتند: محمد همیشه استخفاف به حق
ما می کند و ما را ذلیل می گرداند تا آنکه طفل هیجده ساله را امیر ما گردانیده است و در میان ما پیران و صاحبان تدبیر
هستند و ما همسایگان حرم خدائیم و شهر ما بهترین بقعه هاي زمین است.
پس حضرت نامه امارت عتاب را نوشت و در اول نامه نوشت: نامه اي است از محمد رسول خدا به همسایگان و مجاوران خانه
خدا و ساکنان حرم خدا، اما بعد پس هر که از شما به خدا ایمان آورده است و به محمد رسول خدا در اقوال او تصدیق کرده
است و کردار او را صواب دانسته است و با علی برادر محمد که وصی او و بهترین خلق خداست بعد از او موالات دارد پس او
از ماست و بازگشت او بسوي ماست، و هر که یکی از اینها را که نوشتم مخالفت می نماید پس دور باد او
که از اصحاب جهنم است و خدا هیچ عمل از اعمال او را قبول نمی کند هر چند عمل او عظیم و بزرگ باشد و ابد الآباد در
جهنم به عذاب الهی معذب خواهد بود، و بتحقیق که محمد رسول خدا بر گردن عتاب بن اسید لازم گردانیده است احکام و
مصلحتهاي شما را و به او تفویض نموده است که غافل شما را تنبیه کند و جاهل شما را تعلیم نماید و امور مضطربه شما را
مستقیم گرداند، و هر که از آداب الهی تجاوز نماید او را تأدیب کند، و او را براي آن امیر شما گردانید که می دانست که بر
شما فضل و زیادتی دارد در امورات محمد رسول خدا و تعصب از براي علی ولیّ خدا، پس او خادم ماست و در راه دین
برادر ماست و با دوستان ما دوست است و با دشمنان ما دشمن است، و از براي شما آسمانی است سایه افکنده و زمینی است
راحت بخشنده و آفتابی است تابنده، و خدا او را بر همه شما زیادتی بخشیده است به سبب زیادتی موالات و محبت او نسبت
به محمد و علی و طیبین از آل ایشان، و او حاکم است بر شما که امر خدا را در میان شما جاري گرداند و خدا او را از توفیق
خود خالی نخواهد گذاشت چنانکه کامل گردانیده است از موالات محمد و علی بهره و نصیب او را، و او را احتیاج به مکاتبه
و مراسله ما
ص: 1204
نخواهد شد، و آنچه خیر شما و اوست خدا او را الهام خواهد کرد، پس هر که از شما
او را اطاعت کند امیدوار جزاي جمیل و عطاي جزیل از خداوند جلیل بوده باشد، و هر که مخالفت او نماید از عذاب وافر
خداوند قاهر در حذر باشد، و کسی از شما در مخالفت او حجت نگیرد به خردسالی او زیرا که بزرگتر افضل نمی باشد بلکه
افضل بزرگتر می باشد، و او افضل و بزرگتر است از شما در دوستی دوستان ما و دشمنی دشمنان ما، و به سبب این ما او را بر
شما امیر گردانیدیم، پس هر که او را اطاعت کند خوشا حال او و هر که مخالفت او نماید عذاب او بر دیگري نوشته نخواهد
شد.
پس عتاب با این خطاب مستطاب و فرمان عالی جناب وارد مکه معظمه شد و در مجمع ایشان ایستاد و گفت: اي گروه اهل
مکه! رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا بسوي شما فرستاده است که شهاب سوزنده باشم براي منافقان شما و رحمت و
برکتی باشم براي مؤمنان شما، و من نیکو می شناسم مؤمن و منافق شما را و بزودي نداي نماز در خواهم داد که براي آن
حاضر شوید، و ملاحظه خواهم کرد هر که از شما حاضر شده باشد به جماعت مسلمانان حکم مؤمنان را بر او جاري خواهم
کرد و هر که حاضر نشده باشد اگر عذري داشته باشد او را معذور خواهم داشت و اگر عذري نداشته باشد گردنش را خواهم
زد به حکم خدا و رسول تا پاك گردانم حرم خدا را از لوث وجود پلید منافقان؛ اما بعد بدانید صدق و راستی امانت است، و
دروغ و فجور خیانت است، و فاحشه و گناه در هیچ
گروه شایع نمی شود مگر آنکه خدا مذلت و خواري را بر ایشان مسلط می گرداند؛ و بدانید که قوي شما نزد من ضعیف است
تا حق ضعیفان را از او بگیرم و ضعیف شما نزد من قوي است تا حق او را براي او از اقویا استیفا نمایم؛ پس از خدا بترسید و
جانهاي خود را به طاعت خدا شریف گردانید و نفسهاي خود را به مخالفت پروردگار خود ذلیل مگردانید.
.«1» پس حکم الهی را موافق حق و عدالت در میان ایشان جاري ساخت و مؤمنان را عزیز و منافقان را ذلیل گردانید
ص: 1205
باب